می گذارم تا سرم را روی آن دوشی که نیست
می گذارم تا سرم را روی آن دوشی که نیست
گریه خواهم کرد در گرمای آغوشی که نیست
مانده در آیینه چشمی خیره در چشمان من
حرف ها دارم بگویم از تو با گوشی که نیست
می رسد الهام شعر تازه ای از راه با
چشم های مست و خندان غزل نوشی که نیست
نیستی و من به یاد کودکی هامان هنوز
می دوم در تپه ها دنبال خرگوشی که نیست
دست های مهربان کوچکی که باز هم
می تکاند خاک را از روی روپوشی که نیست
لحظه ی دلتنگی ام را زنگ خواهم زد ولی
هیچ چیزی بدتر از وقتی تو خاموشی که نیست
#علیرضا_جعفری
گریه خواهم کرد در گرمای آغوشی که نیست
مانده در آیینه چشمی خیره در چشمان من
حرف ها دارم بگویم از تو با گوشی که نیست
می رسد الهام شعر تازه ای از راه با
چشم های مست و خندان غزل نوشی که نیست
نیستی و من به یاد کودکی هامان هنوز
می دوم در تپه ها دنبال خرگوشی که نیست
دست های مهربان کوچکی که باز هم
می تکاند خاک را از روی روپوشی که نیست
لحظه ی دلتنگی ام را زنگ خواهم زد ولی
هیچ چیزی بدتر از وقتی تو خاموشی که نیست
#علیرضا_جعفری
۳.۵k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.