وقتی به ایزانا میگی حامله ای درخواستی
وقتی به ایزانا میگی حامله ای ( درخواستی )
صبح از خواب بیدار شدی یکم حالت تهوه داشتی چون یک هفته پیش اهم اهم کردین فکر کردی عادیه رفتی صبحونه بخوری و دیدی ایزانا نیست گفتی حتما رفته بیرون و رفتی پاکرون درست کردی و فیلم دیدی وقت ناهار بود و خیلی حالت بد بود رفتی بالا اوردی و رفتی برای خودت غذا سفارش دادی و خوردی یک دفعه یاد یک هفته پیش افتادی و رفتی بیبی چک خریدی کاراشو انجام دادی و دیدی حامله ای وقت شام بود و ایزانا اومد خونه رفت حموم و اومد شام خورد تو ساکت بودی
ایزانا : چیزی شده ملکم؟
ات : ها ، نه هیچی نشده
ایرانا : بگو تو داری یک چیزی رو قایم میکنی
ات : ام ایرانا میگم ...
ایزانا : من چی ؟ داری نگرانم میکنی
ات : دوست داری پدر بشی ؟
ایزانا : اره چرا که نه ولی میدونی نمیشه ( ات به دلالی نمیتونست حامله بشه و منحرف ها ایزانا و ات ۵ ساله ازدواج کردن )
ات : خوب تو الان پدر شدی
ایزانا : شوخی جالبی نبود باز داری با کاکوچو منو سر کار میزاری ؟
ات : بلند شد رفت بیبی چکو اورد گذاشت تو دست ایزانا ، راستی بیا با کاکوچو یک جشن بگیریم
ایزانا : واقعاااااااااا ممنون ات من باید به کاکوچو بگم ( پ ن : ۲ دقیقه نشد خودت خبر داری بعد میخوای به کاکوچو بگی )
ایزانا : ( زنگ زد به کاکوچو ) ریندو ات حاملستتتتت ( با ذوق و خوشحالی )
کاکوچو : چی میگی خودت بهم گفتی نمیتونید
ایزانا : حالا شده
کاکوچو : واقعا ؟
ایزانا : اره داری عمو میشی
کاکوچو : من الان میام خونتون
ایزانا : بدو بیا باید جشن بگیرم
نکته : ات یتیمه و جز کاکوچو و ایزانا کسی رو نداره و کاکوچو رو مثل داداش میبینه بخاطر همون اول به ایزانا گفت بعدشم به کاکوچو
و اینطوری شد ات ۹ ماه به سیاه سفید دست نزد و یک دختر به دنیا اورد
صبح از خواب بیدار شدی یکم حالت تهوه داشتی چون یک هفته پیش اهم اهم کردین فکر کردی عادیه رفتی صبحونه بخوری و دیدی ایزانا نیست گفتی حتما رفته بیرون و رفتی پاکرون درست کردی و فیلم دیدی وقت ناهار بود و خیلی حالت بد بود رفتی بالا اوردی و رفتی برای خودت غذا سفارش دادی و خوردی یک دفعه یاد یک هفته پیش افتادی و رفتی بیبی چک خریدی کاراشو انجام دادی و دیدی حامله ای وقت شام بود و ایزانا اومد خونه رفت حموم و اومد شام خورد تو ساکت بودی
ایزانا : چیزی شده ملکم؟
ات : ها ، نه هیچی نشده
ایرانا : بگو تو داری یک چیزی رو قایم میکنی
ات : ام ایرانا میگم ...
ایزانا : من چی ؟ داری نگرانم میکنی
ات : دوست داری پدر بشی ؟
ایزانا : اره چرا که نه ولی میدونی نمیشه ( ات به دلالی نمیتونست حامله بشه و منحرف ها ایزانا و ات ۵ ساله ازدواج کردن )
ات : خوب تو الان پدر شدی
ایزانا : شوخی جالبی نبود باز داری با کاکوچو منو سر کار میزاری ؟
ات : بلند شد رفت بیبی چکو اورد گذاشت تو دست ایزانا ، راستی بیا با کاکوچو یک جشن بگیریم
ایزانا : واقعاااااااااا ممنون ات من باید به کاکوچو بگم ( پ ن : ۲ دقیقه نشد خودت خبر داری بعد میخوای به کاکوچو بگی )
ایزانا : ( زنگ زد به کاکوچو ) ریندو ات حاملستتتتت ( با ذوق و خوشحالی )
کاکوچو : چی میگی خودت بهم گفتی نمیتونید
ایزانا : حالا شده
کاکوچو : واقعا ؟
ایزانا : اره داری عمو میشی
کاکوچو : من الان میام خونتون
ایزانا : بدو بیا باید جشن بگیرم
نکته : ات یتیمه و جز کاکوچو و ایزانا کسی رو نداره و کاکوچو رو مثل داداش میبینه بخاطر همون اول به ایزانا گفت بعدشم به کاکوچو
و اینطوری شد ات ۹ ماه به سیاه سفید دست نزد و یک دختر به دنیا اورد
- ۱۶۴
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط