پارت شش
The father of the mafia
P6
یدفعه دیدم یکی از پنجره اومد تو اتاق
جونگ سوک: ات بیا اینور
ات: نمیخوام
+انگار تهیونگ دخترشو شجاع بار اورده(پوزخند)
ات: اره همین دختر شم میخواد بکشتت
+ من زود تر اینکارو می کنم
یدفعه اصلحشو در اورد و میخواست بهمون شلیک کنه، که من زود تر شلیک کردم خورد سمت راست سینش و بیهوش شد
جونگ سوک: بیهوش شده؟
ات: اوهوم
تهیونگ ویو *
کارم بیرون از عمارت تموم شد و رفتم تو که از اتاقم صدای تفنگ شنیدم ترسیدم بلایی سر بچه ها اومده باشه زود رفتم بالا که دیدم سر دسته اونایی که حمله کردن بیهوش رو زمینه و ات تفنگ دستشه
تهیونگ: تو بهش شلیک کردی؟
ات: خ... خب، اره
تهیونگ:(خنده) دختر خودمی دیگه
جونگ سوک: بابا نمیخواین دعواش کنین بی اجازه به وسایل تو اتاقتون دست زده؟
تهیونگ: درسته، ولی جونتون و نجات داده
جونگ سوک:(حرص)
از اتاق بابامون رفتیم بیرون
ات: چیه؟ حسودیت شد؟
جونگ سوک: به چی حسودی کنم؟
ات: هیچی
(شب)
تو اتاقم نشسته بودم و حوصلم سر رفته بود گفتم یه سر برم بار، رفت تم تا از بابام اجازه بگیرم تو اتاقش بود
تق تق
تهیونگ: بیا تو
ات: بابا من حوصلم سر رفته میشه برم بار؟
تهیونگ: اووم... برو ولی نه بار مافیا ها، خودت تنها خطر ناکه
ات: باشه، مرسی (بغلش کرد)
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم,موهامو بستم و رفتم (عکس لباسشو میزارم)
به رانندمون گفتم برسوندم وقتی رسیدم رفتم یه گوشه ی خالی پیدا کردم نشستم
داشتم شراب قرمزمو میخوردم که دیدم یه پسر اشنا میاد سمتم، سوجون بود
سوجون: سلام (لبخند)
ات: سلام (لبخند)
سوجون: تنها اومدی؟
ات: اره، تو چطور؟
سوجون: منم تنها اومدم،مادر پدرت اجازه دادن تنها بیای؟
ات: مادر که ندارم، اما پدرم اجازه داد... راستش به تنها اومدن عادت کردم
سوجون: اها
اومد پیشم نشست داشتیم حرف می زدیم که گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود
ات: الو
جونگ سوک: کجایی؟
ات: بار، چطور؟
جونگ سوک: زود بیا خونه
ات: چراااا؟
جونگ سوک: چون بابا زنگ زد گفت بهت بگم بیای
ات: باز چه گوهی خوردم، خودم خبر ندارم؟
جونگ سوک: حتما یه گوهی خوردی ولی نمیدونم الانم برو
ات: خدافظ
جونگ سوک: خدافظ
سوجون: برادرت بود؟
ات: اوهوم، از کجا فهمیدی؟
سوجون: خب دیدم چی سیوش کردی
ات: آااا... د.. درسته
سوجون: چرا لکنت گرفتی؟
ات: خب من سیوش کرد داداش شلغمم، ولی خیلی دوستش دارمااا
سوجون:(خنده) میدونم منو خواهرمم همچین چیزایی به هم میگیم اما همو دوست داریم
ات:(خنده) خب من باید برم خدافظ
سوجون: خدافظ
برگشتم خونه
ات: چیکار کردم که بابا گفته بیام؟(تو ذهنش)
رفتم تو بابا تو حال نشسته بود
ات: سلام بابا، جونگ سوک گفت کارم داشتین گفتین بیام خونه
تهیونگ: سلام....
ادامه دارد...
P6
یدفعه دیدم یکی از پنجره اومد تو اتاق
جونگ سوک: ات بیا اینور
ات: نمیخوام
+انگار تهیونگ دخترشو شجاع بار اورده(پوزخند)
ات: اره همین دختر شم میخواد بکشتت
+ من زود تر اینکارو می کنم
یدفعه اصلحشو در اورد و میخواست بهمون شلیک کنه، که من زود تر شلیک کردم خورد سمت راست سینش و بیهوش شد
جونگ سوک: بیهوش شده؟
ات: اوهوم
تهیونگ ویو *
کارم بیرون از عمارت تموم شد و رفتم تو که از اتاقم صدای تفنگ شنیدم ترسیدم بلایی سر بچه ها اومده باشه زود رفتم بالا که دیدم سر دسته اونایی که حمله کردن بیهوش رو زمینه و ات تفنگ دستشه
تهیونگ: تو بهش شلیک کردی؟
ات: خ... خب، اره
تهیونگ:(خنده) دختر خودمی دیگه
جونگ سوک: بابا نمیخواین دعواش کنین بی اجازه به وسایل تو اتاقتون دست زده؟
تهیونگ: درسته، ولی جونتون و نجات داده
جونگ سوک:(حرص)
از اتاق بابامون رفتیم بیرون
ات: چیه؟ حسودیت شد؟
جونگ سوک: به چی حسودی کنم؟
ات: هیچی
(شب)
تو اتاقم نشسته بودم و حوصلم سر رفته بود گفتم یه سر برم بار، رفت تم تا از بابام اجازه بگیرم تو اتاقش بود
تق تق
تهیونگ: بیا تو
ات: بابا من حوصلم سر رفته میشه برم بار؟
تهیونگ: اووم... برو ولی نه بار مافیا ها، خودت تنها خطر ناکه
ات: باشه، مرسی (بغلش کرد)
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم,موهامو بستم و رفتم (عکس لباسشو میزارم)
به رانندمون گفتم برسوندم وقتی رسیدم رفتم یه گوشه ی خالی پیدا کردم نشستم
داشتم شراب قرمزمو میخوردم که دیدم یه پسر اشنا میاد سمتم، سوجون بود
سوجون: سلام (لبخند)
ات: سلام (لبخند)
سوجون: تنها اومدی؟
ات: اره، تو چطور؟
سوجون: منم تنها اومدم،مادر پدرت اجازه دادن تنها بیای؟
ات: مادر که ندارم، اما پدرم اجازه داد... راستش به تنها اومدن عادت کردم
سوجون: اها
اومد پیشم نشست داشتیم حرف می زدیم که گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود
ات: الو
جونگ سوک: کجایی؟
ات: بار، چطور؟
جونگ سوک: زود بیا خونه
ات: چراااا؟
جونگ سوک: چون بابا زنگ زد گفت بهت بگم بیای
ات: باز چه گوهی خوردم، خودم خبر ندارم؟
جونگ سوک: حتما یه گوهی خوردی ولی نمیدونم الانم برو
ات: خدافظ
جونگ سوک: خدافظ
سوجون: برادرت بود؟
ات: اوهوم، از کجا فهمیدی؟
سوجون: خب دیدم چی سیوش کردی
ات: آااا... د.. درسته
سوجون: چرا لکنت گرفتی؟
ات: خب من سیوش کرد داداش شلغمم، ولی خیلی دوستش دارمااا
سوجون:(خنده) میدونم منو خواهرمم همچین چیزایی به هم میگیم اما همو دوست داریم
ات:(خنده) خب من باید برم خدافظ
سوجون: خدافظ
برگشتم خونه
ات: چیکار کردم که بابا گفته بیام؟(تو ذهنش)
رفتم تو بابا تو حال نشسته بود
ات: سلام بابا، جونگ سوک گفت کارم داشتین گفتین بیام خونه
تهیونگ: سلام....
ادامه دارد...
۹.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.