part: 17
part: 17
عشق بی رنگ
ا.ت: خب میشنوم
ته: ته: ببین من وقتی ۷ سالم بود، پدرم زیر دست یکی از بزرگترین مافیاهای کره کار میکرد، وضع مالیمون خوب بود،
یه روز پدرم با رییسش دعواش شد و منم همون روز تولدم بود، چون پدرم از حرف رییسش سر پیچی کرده بود، اسم اون مرتیکه ی حرومزاده لی جکسون بود........
(فلش بک به ۲۱ سال پیش)
ته: اوما، چرا آبا نمیاد؟
مامان ته: پسرم چن دیقه دیگه هم صبر کن الان میاد (لبخند)
ته: اخه اوما خیلی ذوق دارم
مامان ته: میدونم پسرم: تهیونگ میخوام بهت یه چیزی بدم قول میدی ازش محافظت کنی؟
ته: اوهوم اوما، میتونی بهم اعتماد کنی
مامان ته: خوبه، پس بیا این گردنبند رو بگیر
و هیچوقت از گردنت درش نیار باشه؟(بغض)
ته: باش اوما با تموم وجودم ازش محافظت میکنم
مامان ته: ممنون عزیزم
نکته: مامان تهیونگ میدونست ممکنه دیگه تهیونگو نبینه به خاطر همین بغض کرد و اون گردنبدو بهش داد
یهو بابای تهیونگ با عجله اومد بیرون از ساختمون و زنو بچه شو بغل کرد
ته: آبا چیشده؟
بابای ته: تهیونگ، پسرم خوب به حرفامون گوش کن باشه؟
ته: باشه
بابای ته: تهیونگ ممکنه دیگه منو مامانتو نبینی
ته: چرا؟
مامان ته: پسرم، اقای لی قراره مارو بکشه
(این حرفا چیه به یه بچه هفت ساله میزنید اخه)
بابای ته: و ما ازت میخوایم که از اینجا بری و هر چقدر ک میتونی از اون عوضی دور شو نمیخوام به توهم اسیب بزنه
ته: اوما، آبا دازین شوخی میکنین؟
مامان ته: نه ما شوخی
که ادامه حرفش با تیر اندازی قط شد
مامانو بابای ته بلند به تهیونگ گفتن:
مامانو بابای ته: فرار کن ته از اینجا دور شوووووووو برو تا جایی که میتونی فرار کننن
تهیونگ با ترس به حرف پدر و مادرش گوش داد و تا جایی گ میتونست از اونجا دور شد
بعد از اینکه مطمعن شد که کامل از اونجا دور شده و کسی دنبالش نیس گوشه ی یه دیوار
نشست و شروع به گریه کرد.........
یهو صدای یه پسر و شنید با چشمای اشکی سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد
پسره: حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟
ته: اون عوضیا پدر و مادر و کشتن (با گریه)
پسره: ام متاسفم، بلند شو گریه دیگه فایده نداره
ته: کجا؟
پسره: بلند شث میریم خونه ی من
ته: اما
پسره میترسی؟ نترس بابا من ازت ۵ سال بزرگترم ۱۲ سالمه
ته: چطور بهت اعتماد کنم؟
پسره: بهم اعتماد کن، قول میدم نا امیدت نکنم، ما برای همیشه با هم دوست میمونیم
تهیونگ یه پسر بچه ی تنها بود و کسیو نداشت، تصمیم گرفت به پسره روبروش اعتماد کنه، هر چی هم بود بهتر از این بود که تو پارک بخوابه پس قبول کرد..........
(پایان فلش بک)
عشق بی رنگ
ا.ت: خب میشنوم
ته: ته: ببین من وقتی ۷ سالم بود، پدرم زیر دست یکی از بزرگترین مافیاهای کره کار میکرد، وضع مالیمون خوب بود،
یه روز پدرم با رییسش دعواش شد و منم همون روز تولدم بود، چون پدرم از حرف رییسش سر پیچی کرده بود، اسم اون مرتیکه ی حرومزاده لی جکسون بود........
(فلش بک به ۲۱ سال پیش)
ته: اوما، چرا آبا نمیاد؟
مامان ته: پسرم چن دیقه دیگه هم صبر کن الان میاد (لبخند)
ته: اخه اوما خیلی ذوق دارم
مامان ته: میدونم پسرم: تهیونگ میخوام بهت یه چیزی بدم قول میدی ازش محافظت کنی؟
ته: اوهوم اوما، میتونی بهم اعتماد کنی
مامان ته: خوبه، پس بیا این گردنبند رو بگیر
و هیچوقت از گردنت درش نیار باشه؟(بغض)
ته: باش اوما با تموم وجودم ازش محافظت میکنم
مامان ته: ممنون عزیزم
نکته: مامان تهیونگ میدونست ممکنه دیگه تهیونگو نبینه به خاطر همین بغض کرد و اون گردنبدو بهش داد
یهو بابای تهیونگ با عجله اومد بیرون از ساختمون و زنو بچه شو بغل کرد
ته: آبا چیشده؟
بابای ته: تهیونگ، پسرم خوب به حرفامون گوش کن باشه؟
ته: باشه
بابای ته: تهیونگ ممکنه دیگه منو مامانتو نبینی
ته: چرا؟
مامان ته: پسرم، اقای لی قراره مارو بکشه
(این حرفا چیه به یه بچه هفت ساله میزنید اخه)
بابای ته: و ما ازت میخوایم که از اینجا بری و هر چقدر ک میتونی از اون عوضی دور شو نمیخوام به توهم اسیب بزنه
ته: اوما، آبا دازین شوخی میکنین؟
مامان ته: نه ما شوخی
که ادامه حرفش با تیر اندازی قط شد
مامانو بابای ته بلند به تهیونگ گفتن:
مامانو بابای ته: فرار کن ته از اینجا دور شوووووووو برو تا جایی که میتونی فرار کننن
تهیونگ با ترس به حرف پدر و مادرش گوش داد و تا جایی گ میتونست از اونجا دور شد
بعد از اینکه مطمعن شد که کامل از اونجا دور شده و کسی دنبالش نیس گوشه ی یه دیوار
نشست و شروع به گریه کرد.........
یهو صدای یه پسر و شنید با چشمای اشکی سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد
پسره: حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟
ته: اون عوضیا پدر و مادر و کشتن (با گریه)
پسره: ام متاسفم، بلند شو گریه دیگه فایده نداره
ته: کجا؟
پسره: بلند شث میریم خونه ی من
ته: اما
پسره میترسی؟ نترس بابا من ازت ۵ سال بزرگترم ۱۲ سالمه
ته: چطور بهت اعتماد کنم؟
پسره: بهم اعتماد کن، قول میدم نا امیدت نکنم، ما برای همیشه با هم دوست میمونیم
تهیونگ یه پسر بچه ی تنها بود و کسیو نداشت، تصمیم گرفت به پسره روبروش اعتماد کنه، هر چی هم بود بهتر از این بود که تو پارک بخوابه پس قبول کرد..........
(پایان فلش بک)
۴.۷k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.