پارت 27
پارت 27
عشق در بیمارستان
شیرین) اممم بریم پارک
شهاب) باشه...
شهاب و شیرین میرن پارک و حرف میزدن و میخدیدن که محسن زنگ زد به شیرین...
مکالمه ی شیرین و محسن:
محسن) با نگرانی و کمی داد) الوو شیرین زود بیا مامان حالش بده بیا ببین چی شدهه
بدووو
شیرین) با نگرانی) اومدم اومدم
پایان مکالمه ی شیرین و محسن
شهاب) چی شده شیرین
شیرین) با نگرانی و بغض) مامانم حالش بده زوذ منو ببر خونه زودد
شهاب)با نگرانی) بریم.
شیرین میرسه خونه..
تا میرسه میبینه مامانش غش میکنه
شیرین) با داد و نگرانی) مامااااننن!!!
شهاب و شیرین بدو میرن و شیرین چون دکتره علایم خیاتیش رو چک میکنه و میبنه باید مادرش در خطره باید شیرین اینجا عملیات سی پی آر (بچه ها وقتی یه بیمار زیاد حالش بد میشه و میمیره دکترا بهش شک وارد میکنن یا با دستاشون به سینشون فشار میدن این ینی سی پی آر) رو انجام بده
شیرین خیلی ترسیده بود و با نگرانی و داد گف
شیرین) لطفااا دورش رو خلوت کنید
همه یکم دور شدن
شیرین عملیات رو انحام داد
همه تو تعحب موندن اخه چطور مامان شیرین به این عملیات نیاز داره و شهاب رف که به شیرین کمک کنه
شهاب زنگ زد به 115 و منتظر بود
شیرین خیلی خسته شد انقد که عملایت رو انجام داد اون یکم مونده بود که نا امید بشه و قبول کنه مامانش مرده...
اون با گریه آروم میگف مامان بلند شو لطفا
شیرین دیگه نامید شد و وقتی میخاست دست بکشه مامانش یه نفس عمیییق کشید و نفس نفس میزد شیرین خیلی خوشحال شد و مامانش رو، رو حالت ریکاوری(ینی گذاشت چپ بخابه که حالش جا بیاد )
تا اینکارو کرد 115 اومد و مادرش رو بردن محسن و باباش رفتن داخل امبولانس پیش مامان شیرین و شیرین و شهاب قرار بود که با ماشین برن بیمارستان
شیرین از بس که فشار به خودش اورده بود یهو جلو چشماش سیاهی رف و بیهوش شد
(شیرین دختری ضعیف بوده زیاد خستگی براش خوب نیس و وقتی کوچیک بوده دکترا بهش گفتن هیچوقت نباید به خودت فشار بیاری و گرنه به بیماری نا علاج عصبی میگیره)
شهاب) با نگرانی و داد) شیرینننن! شیرین!
شهاب شیرین رو بلند کرد و گذاشت تو ماشین و زود بردتش بیمارستان...
شهاب شیرین رو بغل کرده بود و تو بیمارستان داد زد
شهاب) یکی بیاد کمک کنههه
پرستارا فهمیدن دکترشون هس و بدو بدو رفتن
پرستارا)با نگرانی و داد) لطفا خانم دکتر رو بزارین اینجا...
شهاب)با نگرانی) باشه
پرستارا میرن آمپول و سرم میزنن به شیرین
شیرین بعد نیم ساعت بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد دید شهاب بالاسرشه...
عشق در بیمارستان
شیرین) اممم بریم پارک
شهاب) باشه...
شهاب و شیرین میرن پارک و حرف میزدن و میخدیدن که محسن زنگ زد به شیرین...
مکالمه ی شیرین و محسن:
محسن) با نگرانی و کمی داد) الوو شیرین زود بیا مامان حالش بده بیا ببین چی شدهه
بدووو
شیرین) با نگرانی) اومدم اومدم
پایان مکالمه ی شیرین و محسن
شهاب) چی شده شیرین
شیرین) با نگرانی و بغض) مامانم حالش بده زوذ منو ببر خونه زودد
شهاب)با نگرانی) بریم.
شیرین میرسه خونه..
تا میرسه میبینه مامانش غش میکنه
شیرین) با داد و نگرانی) مامااااننن!!!
شهاب و شیرین بدو میرن و شیرین چون دکتره علایم خیاتیش رو چک میکنه و میبنه باید مادرش در خطره باید شیرین اینجا عملیات سی پی آر (بچه ها وقتی یه بیمار زیاد حالش بد میشه و میمیره دکترا بهش شک وارد میکنن یا با دستاشون به سینشون فشار میدن این ینی سی پی آر) رو انجام بده
شیرین خیلی ترسیده بود و با نگرانی و داد گف
شیرین) لطفااا دورش رو خلوت کنید
همه یکم دور شدن
شیرین عملیات رو انحام داد
همه تو تعحب موندن اخه چطور مامان شیرین به این عملیات نیاز داره و شهاب رف که به شیرین کمک کنه
شهاب زنگ زد به 115 و منتظر بود
شیرین خیلی خسته شد انقد که عملایت رو انجام داد اون یکم مونده بود که نا امید بشه و قبول کنه مامانش مرده...
اون با گریه آروم میگف مامان بلند شو لطفا
شیرین دیگه نامید شد و وقتی میخاست دست بکشه مامانش یه نفس عمیییق کشید و نفس نفس میزد شیرین خیلی خوشحال شد و مامانش رو، رو حالت ریکاوری(ینی گذاشت چپ بخابه که حالش جا بیاد )
تا اینکارو کرد 115 اومد و مادرش رو بردن محسن و باباش رفتن داخل امبولانس پیش مامان شیرین و شیرین و شهاب قرار بود که با ماشین برن بیمارستان
شیرین از بس که فشار به خودش اورده بود یهو جلو چشماش سیاهی رف و بیهوش شد
(شیرین دختری ضعیف بوده زیاد خستگی براش خوب نیس و وقتی کوچیک بوده دکترا بهش گفتن هیچوقت نباید به خودت فشار بیاری و گرنه به بیماری نا علاج عصبی میگیره)
شهاب) با نگرانی و داد) شیرینننن! شیرین!
شهاب شیرین رو بلند کرد و گذاشت تو ماشین و زود بردتش بیمارستان...
شهاب شیرین رو بغل کرده بود و تو بیمارستان داد زد
شهاب) یکی بیاد کمک کنههه
پرستارا فهمیدن دکترشون هس و بدو بدو رفتن
پرستارا)با نگرانی و داد) لطفا خانم دکتر رو بزارین اینجا...
شهاب)با نگرانی) باشه
پرستارا میرن آمپول و سرم میزنن به شیرین
شیرین بعد نیم ساعت بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد دید شهاب بالاسرشه...
۱.۹k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.