نگاهت میکنم و

نگاهت می‌کنم و
ته‌مانده‌های آتشی که
در زیرِ خاکستر شعرم
_ انگار که نفسی در آن دمیده باشی _
شعله می‌کشد.. تا
شرر به جانِ احساسی بی‌افتد که
یک عمر
برای خاموش کردنِ آن
کوشیده بودم..

نگاهت می‌کنم و
به فکر فرو می‌روم..

تو
به سمفونیِ ترس‌های زیر پوستی
اعتقادی نداری..
نمی‌دانی که چگونه
در عمقِ باورت ریتم می‌گیرند تا
هراسِ از دست دادنِ یک عمیقِ نگاه
زبانِ مادریِ شعرهایی شود که
با گفتنِ یک "خداحافظ"
رها می‌شوند در پستوی تنهایی..

نگاهت می‌کنم ... و
مغز استخوانِ شعرم تیر می‌کشد.. که
اعوذ بالله مِن شر نبودنت..
دیدگاه ها (۲)

بهشتِ خدا را پس می زنمتا لــب هایت را پیش بکشم..دست من نیستا...

برای تو می‌نویسم که«شعر در باغ تنتشکوفه می‌زند ازبهار نارنــ...

مندوباره به دیوار رسیدم.. تا با بن‌بست‌های تا به تایی که عهد...

من با دستهای خالی‌ به واپسین لحظه شعررسیده امبه مطلقِ یک بغض...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط