پارت دهم
پارت دهم
نوای عشق
از زبان ات
با برخورد ن.ف.س های یکی به صورتم از خواب بیدار شدم و به چهره معصومش نگاه کردم هنوز باورش سخته برام کسی که الان روبه رومه همون مرد چند روز پیشه که همیشه باهام بد بود همونی که بچه داخل شکمم رو ک.ش.ت .
الان به قدرت عشق ایمان آوردم عشق همون قدرتی که تونست این مرد سنگدل رو تبدیل به مهربون ترین کس بکنه تونست مرد ترسناک زندگیم رو به کیوت ترین مرد تبدیل کنه آره عشق اینه فکر کنم .
ولی بازم نمی تونم کارهایی که باهام کرد رو فراموش کنم خیلی از دستش عذاب کشیدم به خاطرش کلی اشک ریختم نمی تونم هنوز بهش اعتماد کنم درسته قلبم یه چیز دیگه میگه ولی عقلم منطقی تره برای همون هنوز به عقلم گوش میدم قلبم رو باید برای یه مدت کنار بزارم .
با چشمام داشتم صورتش رو آنالیز میکردم تاحالا اینقدر با دقت ندیده بودمش خیلی زیبا بود انگار نقاشی بود همینطور غرق نگاهش بودم که یهو
تهیونگ :تموم شد آنالیز کردنت میتونم چشم هامو باز کنم
با این حرفش از جا پریدم
ات:تو از کی بیداری
تهیونگ :از اولش
ات:خیلی بدی ترسیدم
تهیونگ: قبول دارم چهره ج.ذ.اب.ی دارم
ات:واقعا که چقدر خود شیفته ای
تهیونگ :یعنی من الان چهره ج.ذ.ا.ب.ی ندارم
ات:نه نداری (عصبانی)
تهیونگ :واقعا
بعد تهیونگ بلند شد و به ات ن.ز.د.ی.ک شد ات هی عقب میرفت و تهیونگ به ات ن.ز.د.ی.ک.ت.ر.میشد که ات به دیوار برخورد کرد و تهیونگ ات رو بین دو د.س.ت.ش.قرار داد (خودتون میدونید دیگه )
تهیونگ :نظرت الان چیه واقعا ج.ذ.ا.ب.نیستم
ات:نه نیستی (با عصبانیت و کمی نگرانی )
تهیونگ :که اینطور
ات:خواستم چیزی بگم که یهو تهیونگ ب.و.س.ی.د.ت.م. خیلی حس خوبی داشتم اصلا نمیخاستم این لحظات تموم بشه ولی به خودم اومدم و سریع با تمام قدرت هلش دادم
ات:چیکار میکنی (با عصبانیت)
تهیونگ :کاری که بارها باهات کردم ب.و.س.ی.د.م.ت
ات:آره کاری که بار ها بدون خواسته خودم باهام انجام دادی برای همینه بهت اعتماد نمیکنم تهیونگ چون تو اصلا عوض نمیشی بازم همونی (با کمی دادو عصبی )
با این حرفم چهره تهیونگ عوض شد چهره خندونش تبدیل به مخلوط دوحالت ناراحتی و خشم شد دستاش رو مشت کرد و بدون این که چیزی بگه از اتاق زد بیرون و محکم در رو بست
ات:با این رفتارش ترسی تو دلم نشست این سکوت نشانه خوبی نبود تاحالا اینطور ندیده بودمش با نگرانی رفتم دنبالش از راه پله ها دیدم که از کلبه درومد بیرون سریع کتمو برداشتم و رفتم دنبالش
همه جا مه بود هیچ جا دیده نمیشد ولی بازم رفتم نمیدونم چند ساعت گذشته بود اونقدری دور شده بودم که دیگه کلبه هم دیده نمیشد دیگه قطع امید کرده بودم هم تهیونگ رو پیدا نکردم هم گم شدم از شدت ترسی که داشتم اشکم درومد نشستم کنار یه درخت و گریه کردم
پایان پارت 💞💕💕
نوای عشق
از زبان ات
با برخورد ن.ف.س های یکی به صورتم از خواب بیدار شدم و به چهره معصومش نگاه کردم هنوز باورش سخته برام کسی که الان روبه رومه همون مرد چند روز پیشه که همیشه باهام بد بود همونی که بچه داخل شکمم رو ک.ش.ت .
الان به قدرت عشق ایمان آوردم عشق همون قدرتی که تونست این مرد سنگدل رو تبدیل به مهربون ترین کس بکنه تونست مرد ترسناک زندگیم رو به کیوت ترین مرد تبدیل کنه آره عشق اینه فکر کنم .
ولی بازم نمی تونم کارهایی که باهام کرد رو فراموش کنم خیلی از دستش عذاب کشیدم به خاطرش کلی اشک ریختم نمی تونم هنوز بهش اعتماد کنم درسته قلبم یه چیز دیگه میگه ولی عقلم منطقی تره برای همون هنوز به عقلم گوش میدم قلبم رو باید برای یه مدت کنار بزارم .
با چشمام داشتم صورتش رو آنالیز میکردم تاحالا اینقدر با دقت ندیده بودمش خیلی زیبا بود انگار نقاشی بود همینطور غرق نگاهش بودم که یهو
تهیونگ :تموم شد آنالیز کردنت میتونم چشم هامو باز کنم
با این حرفش از جا پریدم
ات:تو از کی بیداری
تهیونگ :از اولش
ات:خیلی بدی ترسیدم
تهیونگ: قبول دارم چهره ج.ذ.اب.ی دارم
ات:واقعا که چقدر خود شیفته ای
تهیونگ :یعنی من الان چهره ج.ذ.ا.ب.ی ندارم
ات:نه نداری (عصبانی)
تهیونگ :واقعا
بعد تهیونگ بلند شد و به ات ن.ز.د.ی.ک شد ات هی عقب میرفت و تهیونگ به ات ن.ز.د.ی.ک.ت.ر.میشد که ات به دیوار برخورد کرد و تهیونگ ات رو بین دو د.س.ت.ش.قرار داد (خودتون میدونید دیگه )
تهیونگ :نظرت الان چیه واقعا ج.ذ.ا.ب.نیستم
ات:نه نیستی (با عصبانیت و کمی نگرانی )
تهیونگ :که اینطور
ات:خواستم چیزی بگم که یهو تهیونگ ب.و.س.ی.د.ت.م. خیلی حس خوبی داشتم اصلا نمیخاستم این لحظات تموم بشه ولی به خودم اومدم و سریع با تمام قدرت هلش دادم
ات:چیکار میکنی (با عصبانیت)
تهیونگ :کاری که بارها باهات کردم ب.و.س.ی.د.م.ت
ات:آره کاری که بار ها بدون خواسته خودم باهام انجام دادی برای همینه بهت اعتماد نمیکنم تهیونگ چون تو اصلا عوض نمیشی بازم همونی (با کمی دادو عصبی )
با این حرفم چهره تهیونگ عوض شد چهره خندونش تبدیل به مخلوط دوحالت ناراحتی و خشم شد دستاش رو مشت کرد و بدون این که چیزی بگه از اتاق زد بیرون و محکم در رو بست
ات:با این رفتارش ترسی تو دلم نشست این سکوت نشانه خوبی نبود تاحالا اینطور ندیده بودمش با نگرانی رفتم دنبالش از راه پله ها دیدم که از کلبه درومد بیرون سریع کتمو برداشتم و رفتم دنبالش
همه جا مه بود هیچ جا دیده نمیشد ولی بازم رفتم نمیدونم چند ساعت گذشته بود اونقدری دور شده بودم که دیگه کلبه هم دیده نمیشد دیگه قطع امید کرده بودم هم تهیونگ رو پیدا نکردم هم گم شدم از شدت ترسی که داشتم اشکم درومد نشستم کنار یه درخت و گریه کردم
پایان پارت 💞💕💕
۲۶.۴k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.