کسی که خانوادم شد p13
کسی که خانوادم شد p13
(ات ویو )
_ فهمیدی یا نه(داد)
بغض بدی توی گلوم بود.....می خواستم کنترلش کنم اما....نتونستم....بالخره اشکام بهم غلبه کردن....با چشمای خیس به چشمای عصبیش نگاه کردم.....به خاطر اینکه صدام بیرون نیاد لبام و روی هم فشار داده بودم که باعث لرزش لبام می شد
+ چ...چشم...هق
( کوک ویو)
بعد از دادی که سرش زدم دستم که زیر چونش بود خیس....اون داشت....گریه می کرد؟!....به خاطر ی داد کوچولو؟!....
با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد...چشماش....به خاطر اشکایی که توش بود برق می زد....زیادی خوشگل بود....درست مثل چشمای ی عروسک خوشگل بودن....عروسکی که دلت نمیاد ی خراش هم سرش بیفته...عروسکی که فقط تو حق دست زدن بهش روداری....عروسکی که فقط....مال منه
با چشمای اشکی و لبای لرزون گفت چشم ..اون لحظه بود که با چشم گفتنش ته دلم خالی شد....چطور می تونست انقدر خواستنی باشه..
(از دید راوی)
اون لحظه بود که شاهزاده ی تصمیم مهم گرفت...تصمیمی که زندگیش رو تغییر داد....شاهزاده اولش فقط خون اون عروسک کوچولو رو می خواست اما الان حریص تر شده بود...اون نه تنها می خواست صاحب اون خون باشه بلکه می خواست صاحب اون عروسک چشم تیله ای روبه روشم باشه....اون کل وجود اون دخترک رو می خواست...فقط و فقط برای خودش
همون طور که از روی صندلی بلند شد عروسکش رو بغل کرد و به سمت اتاق خودش بردش
اون عروسک پنبه ای و نرم و روی تخت گذاشت و روی عروسکش رفت و به اغوش کشیدش و رایحه ی شیرین موهاشو استشمام کرد....به آرومی اون عروسک رو به خودش فشار داد آخه می ترسید..عروسک روبه روش زیادی شکننده بود می ترسید بشکنه
دخترک می ترسید..از هر چیزی که داشت براش اتفاق میوفتاد می ترسید....از فضاییکه بین خودش و مرد بود می ترسید..از کارای مرد...از خود مرد...می ترسید...و برای همین اشکاش بند نمیومدن
_ هیسس....تو حق اینو که انقدر خواستنی بشی نداری.....حق نداری انقدر معصوم باشی........حق نداری تا زمانی که من بهت اجازه بدم.....تو از الان متعلق به منی..... کل وجودت متعلق به منه......الان اختیارات تو دست منه....تو از الان به بعد عروسک با ارزش منی و درست مثل ی عروسک هر کاری که میگم و باید انجام بدی
اشکای عروسک کوچولوشو پاک کرد.....توی چشمای عروسکش نگاه میکرد.....بد جور می خواست اون عروسک و حس کنه....بد جور دلش می خواست اون حرفی که روی میز گفته بود و عملیش کنه.....الان وقتش بود....اینکه عروسکش و کاملا مطیع و مال خودش کنه باید اینکار و قبل از اینکه بت دنیای خون اشام ها برن انجام بده....باید همین الان نشان مالکیتشو روی اون عروسک میزاشت تا همه بفهمن مال اونه......تا کسی جرعت نزدیک شدن بهش و نداشته باشه اون عروسک مال خودش بود...فقط خودش....حتی فکر اینکه کسه دیگه ای بخواد به عروسکش دست بزنه هم دیونه اش میکرد ....
(ات ویو )
_ فهمیدی یا نه(داد)
بغض بدی توی گلوم بود.....می خواستم کنترلش کنم اما....نتونستم....بالخره اشکام بهم غلبه کردن....با چشمای خیس به چشمای عصبیش نگاه کردم.....به خاطر اینکه صدام بیرون نیاد لبام و روی هم فشار داده بودم که باعث لرزش لبام می شد
+ چ...چشم...هق
( کوک ویو)
بعد از دادی که سرش زدم دستم که زیر چونش بود خیس....اون داشت....گریه می کرد؟!....به خاطر ی داد کوچولو؟!....
با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد...چشماش....به خاطر اشکایی که توش بود برق می زد....زیادی خوشگل بود....درست مثل چشمای ی عروسک خوشگل بودن....عروسکی که دلت نمیاد ی خراش هم سرش بیفته...عروسکی که فقط تو حق دست زدن بهش روداری....عروسکی که فقط....مال منه
با چشمای اشکی و لبای لرزون گفت چشم ..اون لحظه بود که با چشم گفتنش ته دلم خالی شد....چطور می تونست انقدر خواستنی باشه..
(از دید راوی)
اون لحظه بود که شاهزاده ی تصمیم مهم گرفت...تصمیمی که زندگیش رو تغییر داد....شاهزاده اولش فقط خون اون عروسک کوچولو رو می خواست اما الان حریص تر شده بود...اون نه تنها می خواست صاحب اون خون باشه بلکه می خواست صاحب اون عروسک چشم تیله ای روبه روشم باشه....اون کل وجود اون دخترک رو می خواست...فقط و فقط برای خودش
همون طور که از روی صندلی بلند شد عروسکش رو بغل کرد و به سمت اتاق خودش بردش
اون عروسک پنبه ای و نرم و روی تخت گذاشت و روی عروسکش رفت و به اغوش کشیدش و رایحه ی شیرین موهاشو استشمام کرد....به آرومی اون عروسک رو به خودش فشار داد آخه می ترسید..عروسک روبه روش زیادی شکننده بود می ترسید بشکنه
دخترک می ترسید..از هر چیزی که داشت براش اتفاق میوفتاد می ترسید....از فضاییکه بین خودش و مرد بود می ترسید..از کارای مرد...از خود مرد...می ترسید...و برای همین اشکاش بند نمیومدن
_ هیسس....تو حق اینو که انقدر خواستنی بشی نداری.....حق نداری انقدر معصوم باشی........حق نداری تا زمانی که من بهت اجازه بدم.....تو از الان متعلق به منی..... کل وجودت متعلق به منه......الان اختیارات تو دست منه....تو از الان به بعد عروسک با ارزش منی و درست مثل ی عروسک هر کاری که میگم و باید انجام بدی
اشکای عروسک کوچولوشو پاک کرد.....توی چشمای عروسکش نگاه میکرد.....بد جور می خواست اون عروسک و حس کنه....بد جور دلش می خواست اون حرفی که روی میز گفته بود و عملیش کنه.....الان وقتش بود....اینکه عروسکش و کاملا مطیع و مال خودش کنه باید اینکار و قبل از اینکه بت دنیای خون اشام ها برن انجام بده....باید همین الان نشان مالکیتشو روی اون عروسک میزاشت تا همه بفهمن مال اونه......تا کسی جرعت نزدیک شدن بهش و نداشته باشه اون عروسک مال خودش بود...فقط خودش....حتی فکر اینکه کسه دیگه ای بخواد به عروسکش دست بزنه هم دیونه اش میکرد ....
۹۲.۱k
۳۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.