تهیونگ سیگارشو انداخت زمین و با پاهاش خاموش کرد به نمای ب
تهیونگ سیگارشو انداخت زمین و با پاهاش خاموش کرد به نمای بیرون از پنجره نگاه کرد ، مکث کرد ، دود پُک آخر سیگارشو از دهنش داد بیرون ، لبخند زد گفت : اون آدمارو میبینی؟ همشون لبخند میزنن از کنار هم رد میشن ، هیچکسم نمیفهمه دردشون چیه و چه مرگشونه ، از صب که پا میشن با خودشون میجنگن تا وقتی که شب بشه ، نصف این آدما از خودشون متنفرن....
۳۴.۳k
۰۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.