استادی داشتیم که می گفت

استادی داشتیم که می گفت:
"دست بیماران در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
می گفت: "جان، از دستها جریان پیدا می کند"!
قبل ترها
همدیگر را میدیدم... دست می دادیم و به آغوش می کشیدیم
و محبت به جریان می افتاد و دوستی ها محکم تر می شد
بعد تلفن آمد
دستها همدیگر را گم کردند
بغل ها هم همینطور
همه چیز شد "صــدا"
هرم گرم نفس ها، دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان
اما صدا را هنوز میشنیدیم
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت می کردند...
بعدتر، اس ام اس آمد
"صدا" رفت
همه چیز شد "نوشتن"
ما می نوشتیم:
بوسه را... بغل را... و: دوست داشتن را
گاهی هم، همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم
یعنی حتی "نفس" را هم مینوشتیم...!
مدتی بعد، صورتک ها آمدند...
دیگر کمتر مینوشتیم
بجایش، صورتک های کج و معوج برای هم می فرستادیم
که مثلا بگوئیم: دوستت دارم!
چندوقت پیش هم، یکی در "کانال" خود عضوم کرد!
پیام هایش را خواندم امــــــــا تا آمدم چیزی بنویسم
زیر صفحه را گشتم، دیدم نمی شود!
.
یعنی دیگر حتی نمی شد از احساسمان هم چیزی نوشت
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بغل و محبت را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من دیگر نمی خواهم "کلمه" را هم از دست بدهم

"نوشتن" ... این آخرین چیز است...
دیدگاه ها (۳)

کمتر از ده روز دیگر،آسمانی میشویم! نم نمک ،قدر مسلم کبریایی ...

ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭ...ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺵ مهم نیستﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﮐ...

در گلوی منابر کوچکی ستمی شود مرا بغل کنی؟قول می دهمگریه...کم...

گفتی تا ده بشماردنبالم بگردمن کودک،من سادهِهول شدمبازی تصور ...

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

#رمان j_k#پارت ۵ویو کوک ندیمه : بانو پارک تشریف اوردن. در ها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط