ناجی پارت۶٨
#ناجی #پارت۶٨
قسمت آخر
+خب پسر خوب زودتر فکر میکردی
ی نیم ساعتی ایستادیم ک تاکسی بگیریم بدبختی اینجا بود ک گوشیامونم تو ماشین مونده بود و نمیتونستیم اسنپ بگیریم
خلاصه با لباسای خیس رسیدیم خونه دیگ هوا تاریک شده بود
احسان سریع رفت تو خونه و پول اورد و حساب کرد و قرار شد ک فردا صبح بره دنبال ماشین
رفتیم تو وقتی ارام جون منو دید ک خیس شدم سریع برام حوله اورد و سرمو خشک کردم
گلو درد کرده بودم و داشتم سرما میخوردم احسان کل ماجرا رو برای ارام جون و اقاجون و امیر علی تعریف کرد امیر علی ک کاملا از ماجرا با خبر بود همشون ب من تبریک گفتم انگاری زندگی داشت روی خوششو نشونم میداد
ارام جون گفت ک واسه فردا بریم دی ان ای بعد شب بیان خونه ما و شام پیش ما باشن ک بیشتر اشنا بشیم
روز ها ب سرعت در حال گذر بود احسان با دوستش صحبت کرده بود سریع ازمایش و اماده کرده بود ک خوشبختانه مثبت بود خواستگاری برای محمد و امیر علی رفتیم و از هردو جواب مثبت گرفتیم دیگ همه چی مثل قبلا شده بود
من ب خونه خودم کنار پدر و مادرم برگشتم و اقاجون و ارام جون و امیر علی و احسان هم واسه خواشتگاری من اومدن و جواب مثبت گرفتن
حالا با گذشت ۴سال و پانزده روز
تو ی اپارتمان چهار واحدی کنار یلدا و امیر علی ...محمد و نگار....اقاجون و ارام جون ک الان باید بگم پدر و مادرم شوهرم زندگی میکنیم
اخرین صفحه از کتابی ک تایپ کرده بودم و قرار بود ب چاپ برسه نوشتم احسان جلوی در اتاق ایستاده بود و گفت
^داستان زندگیمون انقدر طول نکشید ک تو داری مینویسی طول کشید
خندیدم و گفتم
+چرا خیلی بیشتر هم طول کشید..
ادامه دادم
+احسان نمیدونم باید از کی ممنون باشم
^برای چی
+همین ک من ب تو رسیدم ب پدر و مادرم رسیدم ...نمیدونم باید از اون سعید تشکر کنم ک اذیتم کرد و من فرار کردم یااز بابای تو ک منو ب خونتون اورد
^راستی سعید و عموت هم نوشتی ک چی شد
+اوه یادم رفت
برگشتم سمت لب تاپ وبین متن نوشتم ک سعید هم بعد از چند وقت از زندان اومد بیرون و عموم هم اعتراف کرد ک بخاطر مال بابام اینجوری دورم کرد و بعد با ی عذر خواهی دل همه رو ب دست اورد ب زور از روی صندلی بلند شدم و لب تاپ و خاموش کردم این ماهای اخر بارداریمم تمام میشد راحت میشدم در اتاقو بستم
ابن کتاب اگ چاپ بشه و اقاجون صفحه اولو باز کنه خیلی خوشحال میشه نوشتم
این کتاب تقدیم میشه ب مردی ک ناجی زندگیم شد و منو ب کسی برگردوند ک زندگیم باهاش معنا دار شد
ممنون پدر و مادر شوهر عزیزم
پایان
پ.ن
این رمان هم با همراهی شما تموم شد
ی نظر کلی همه بدین
درمورد همه چیز رمان بگین
مرسی از همه ک خوندن
مرسی از همراهیتون....
قسمت آخر
+خب پسر خوب زودتر فکر میکردی
ی نیم ساعتی ایستادیم ک تاکسی بگیریم بدبختی اینجا بود ک گوشیامونم تو ماشین مونده بود و نمیتونستیم اسنپ بگیریم
خلاصه با لباسای خیس رسیدیم خونه دیگ هوا تاریک شده بود
احسان سریع رفت تو خونه و پول اورد و حساب کرد و قرار شد ک فردا صبح بره دنبال ماشین
رفتیم تو وقتی ارام جون منو دید ک خیس شدم سریع برام حوله اورد و سرمو خشک کردم
گلو درد کرده بودم و داشتم سرما میخوردم احسان کل ماجرا رو برای ارام جون و اقاجون و امیر علی تعریف کرد امیر علی ک کاملا از ماجرا با خبر بود همشون ب من تبریک گفتم انگاری زندگی داشت روی خوششو نشونم میداد
ارام جون گفت ک واسه فردا بریم دی ان ای بعد شب بیان خونه ما و شام پیش ما باشن ک بیشتر اشنا بشیم
روز ها ب سرعت در حال گذر بود احسان با دوستش صحبت کرده بود سریع ازمایش و اماده کرده بود ک خوشبختانه مثبت بود خواستگاری برای محمد و امیر علی رفتیم و از هردو جواب مثبت گرفتیم دیگ همه چی مثل قبلا شده بود
من ب خونه خودم کنار پدر و مادرم برگشتم و اقاجون و ارام جون و امیر علی و احسان هم واسه خواشتگاری من اومدن و جواب مثبت گرفتن
حالا با گذشت ۴سال و پانزده روز
تو ی اپارتمان چهار واحدی کنار یلدا و امیر علی ...محمد و نگار....اقاجون و ارام جون ک الان باید بگم پدر و مادرم شوهرم زندگی میکنیم
اخرین صفحه از کتابی ک تایپ کرده بودم و قرار بود ب چاپ برسه نوشتم احسان جلوی در اتاق ایستاده بود و گفت
^داستان زندگیمون انقدر طول نکشید ک تو داری مینویسی طول کشید
خندیدم و گفتم
+چرا خیلی بیشتر هم طول کشید..
ادامه دادم
+احسان نمیدونم باید از کی ممنون باشم
^برای چی
+همین ک من ب تو رسیدم ب پدر و مادرم رسیدم ...نمیدونم باید از اون سعید تشکر کنم ک اذیتم کرد و من فرار کردم یااز بابای تو ک منو ب خونتون اورد
^راستی سعید و عموت هم نوشتی ک چی شد
+اوه یادم رفت
برگشتم سمت لب تاپ وبین متن نوشتم ک سعید هم بعد از چند وقت از زندان اومد بیرون و عموم هم اعتراف کرد ک بخاطر مال بابام اینجوری دورم کرد و بعد با ی عذر خواهی دل همه رو ب دست اورد ب زور از روی صندلی بلند شدم و لب تاپ و خاموش کردم این ماهای اخر بارداریمم تمام میشد راحت میشدم در اتاقو بستم
ابن کتاب اگ چاپ بشه و اقاجون صفحه اولو باز کنه خیلی خوشحال میشه نوشتم
این کتاب تقدیم میشه ب مردی ک ناجی زندگیم شد و منو ب کسی برگردوند ک زندگیم باهاش معنا دار شد
ممنون پدر و مادر شوهر عزیزم
پایان
پ.ن
این رمان هم با همراهی شما تموم شد
ی نظر کلی همه بدین
درمورد همه چیز رمان بگین
مرسی از همه ک خوندن
مرسی از همراهیتون....
۲۳.۳k
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.