ناجی پارت۶۶
#ناجی #پارت۶۶
خندیدم
و گفتم
+باز تو شروع کردی اون موقع ها هم همینجور میپرسیدی خیلی قیافه هاشونو یادم نمیاد با اینک ٧یا٨سالم بود اخه خیلی گذشته خیلی محوه میدونی ک چی میگم
^اوهوم....فری دوست داشتی الان مامان بابات کنارت بودن؟
این سوالش یهو تنم و لرزوند و با بغض گفتم
+اره ....کی بدش میاد ک مامانش اونو تو لباس عروس ببینه ولی حیف ک من طالع ام اینجوریه
^ولی....فری ....تو مامان و بابات......حقیقتش
+چی میخوای بگی
^تو مامان بابا داری
+واقعا از تو توقع نداشتم
^ب خدا راست میگم من حتی اونا رو هم دیدم چند وقته ک منو امیر علی درگیریم میخواستم همون شب مهمونی بهت بگم ک اینجوری شد
تنم میلرزید انگار ک ی سرمایی توی بدنم رفته بود
+احسان .....نمیفهمم
^من ی خورده ب قضیه مرگ پدر و مادرت مشکوک شده بودم دیدم ک عموت و زن عموت بعد از تصادف خونشونو عوض کردن بعد گفتن بهت ک پدر و مادرت مردن اتفاقی من شک کردم گفتم پیش خودم ک میرم تحقیق میکنم اگ راست بود ک هیچی اگ ن ک فری هم پدر و مادرشو میبینه رفتم پیش یکی از دوستام ک میتونست بفهمه سالی ک تصادف بود رو گفتم رسیدیم ب چندین نفر بعد گشتیم دنبال اونایی ک خانواده بودن بعد اونایی ک خانواده ٣نفره بودن بعد هم خانواده ٣نفره ای ک دختر داشته باشن رسیدم ب ٣تا دختر ک پدر و مادرشونو از دست دادن و ۵تا خانواده ک بچه هاشونو از دست دادناز روی عکس بچگیت ک توی اینستا گزاشتی ی اسکرین گرفتم و رفتم پیش خانواده ها از اون ۵نفر سه تاشون جنازه بچهاشونو دیده بودن موند دو تا دیگ یکیش ک نشناخت اما اون یکی....
با گریه گفتم
+شناخت؟!
سرشو ب علامت مثبت تکون داد
بلند شدم و گفتم
+بریم
^کجا
+میخوام ببینمیشون
^بشین ....الان ک ظهره
+ن بریم
سری تکون داد و بلند شد
اروم اروم بارون شروع شده بود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سرمو تکیه دادم ب شیشه و فقط گریه میکردم من اینهمه سال پدر و مادر داشتم ومنو محروم کرده بودن
اخه چرا توی ذهنم دنبال دلیل بودم ک یهو ب ی دلیل بزرگ برخوردم و گفتم
+فهمیدم
^چیو
+عمو همیشه میگفت ک پدرم خیلی سرمایه داره قطعا اینا منو جدا کردن ازشون گفتن ک دخترت مرده اونوقت مالی ک بعد فوت بابام میرسه ب منو مامانم ب سعید برسه همین دلیل بود ک سعید میخواست منو ب دست بیاره
^لعنتی تو چطور فکرت ب اونجاها رسید
گوشیشو گرفت و زنگ زد ب امیر علی و گفت ک با اونا تو ی پارک قرار بزارن دل تو دلم نبود احسان رو ب روی پارکی ک قرار گزاشتیم پارک کرد ی ساعتی منتظر بودیم و استرس داشتیم تا اینک
پ.ن
رمان رو ب اتمامه تا الان چطور بود
چ توقعاتی داشتین ک همون شد و چ توقعاتی داشتین ک نشد...
خندیدم
و گفتم
+باز تو شروع کردی اون موقع ها هم همینجور میپرسیدی خیلی قیافه هاشونو یادم نمیاد با اینک ٧یا٨سالم بود اخه خیلی گذشته خیلی محوه میدونی ک چی میگم
^اوهوم....فری دوست داشتی الان مامان بابات کنارت بودن؟
این سوالش یهو تنم و لرزوند و با بغض گفتم
+اره ....کی بدش میاد ک مامانش اونو تو لباس عروس ببینه ولی حیف ک من طالع ام اینجوریه
^ولی....فری ....تو مامان و بابات......حقیقتش
+چی میخوای بگی
^تو مامان بابا داری
+واقعا از تو توقع نداشتم
^ب خدا راست میگم من حتی اونا رو هم دیدم چند وقته ک منو امیر علی درگیریم میخواستم همون شب مهمونی بهت بگم ک اینجوری شد
تنم میلرزید انگار ک ی سرمایی توی بدنم رفته بود
+احسان .....نمیفهمم
^من ی خورده ب قضیه مرگ پدر و مادرت مشکوک شده بودم دیدم ک عموت و زن عموت بعد از تصادف خونشونو عوض کردن بعد گفتن بهت ک پدر و مادرت مردن اتفاقی من شک کردم گفتم پیش خودم ک میرم تحقیق میکنم اگ راست بود ک هیچی اگ ن ک فری هم پدر و مادرشو میبینه رفتم پیش یکی از دوستام ک میتونست بفهمه سالی ک تصادف بود رو گفتم رسیدیم ب چندین نفر بعد گشتیم دنبال اونایی ک خانواده بودن بعد اونایی ک خانواده ٣نفره بودن بعد هم خانواده ٣نفره ای ک دختر داشته باشن رسیدم ب ٣تا دختر ک پدر و مادرشونو از دست دادن و ۵تا خانواده ک بچه هاشونو از دست دادناز روی عکس بچگیت ک توی اینستا گزاشتی ی اسکرین گرفتم و رفتم پیش خانواده ها از اون ۵نفر سه تاشون جنازه بچهاشونو دیده بودن موند دو تا دیگ یکیش ک نشناخت اما اون یکی....
با گریه گفتم
+شناخت؟!
سرشو ب علامت مثبت تکون داد
بلند شدم و گفتم
+بریم
^کجا
+میخوام ببینمیشون
^بشین ....الان ک ظهره
+ن بریم
سری تکون داد و بلند شد
اروم اروم بارون شروع شده بود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سرمو تکیه دادم ب شیشه و فقط گریه میکردم من اینهمه سال پدر و مادر داشتم ومنو محروم کرده بودن
اخه چرا توی ذهنم دنبال دلیل بودم ک یهو ب ی دلیل بزرگ برخوردم و گفتم
+فهمیدم
^چیو
+عمو همیشه میگفت ک پدرم خیلی سرمایه داره قطعا اینا منو جدا کردن ازشون گفتن ک دخترت مرده اونوقت مالی ک بعد فوت بابام میرسه ب منو مامانم ب سعید برسه همین دلیل بود ک سعید میخواست منو ب دست بیاره
^لعنتی تو چطور فکرت ب اونجاها رسید
گوشیشو گرفت و زنگ زد ب امیر علی و گفت ک با اونا تو ی پارک قرار بزارن دل تو دلم نبود احسان رو ب روی پارکی ک قرار گزاشتیم پارک کرد ی ساعتی منتظر بودیم و استرس داشتیم تا اینک
پ.ن
رمان رو ب اتمامه تا الان چطور بود
چ توقعاتی داشتین ک همون شد و چ توقعاتی داشتین ک نشد...
۵۱.۸k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.