ناجی پارت
#ناجی #پارت۶٧
یهو احسان گفت
^اومدن
+کجاست کو؟!
^صبر کن پیاده شیم باهم میریم دیگ
+پ زود باش
از ماشین پیاده شدیم با عجله ماشین و قفل کرد وبارون شدید تر شده بود رفتیم اونور خیابون احسان از دور زن و شوهری رو نشون داد از دور چیزی مشخص نبود رفتیم جلو هر چی جلو تر میرفتیم قلبم تند تر میزد
چقدر چهره اون مرد اشناست من کجا دیدمش ...شاید حس پدر بودنشه ک برام اشناست ن الان فهمیدم کجا دیدمش این همونیه ک اون شب من واسه دعوا رفتم خونه عمو اونجا بود ینی اون شب پدر و مادرم اونجا بودن و من نفهمیدم رفتم جلو گفتم
+سلام
زن و مرد لحظه ای نگام کردن یهو اون خانم اومد و با گریه بغلم کرد حس خیلی خوبی بود امیدوارم واقعا پدر و مادرم باشن
نشستیم و تو اون بارون کلی حرف زدیم اون مرد ک حالا پدرم بود گفت
-چهره ات اشنا بود تازه فهمیدم کجا دیدمت خونه داداشم اون موقع ک اومدی دعوا وقتی گفتی عمو فهمیدم ک تو دخترمی اخه احسان جان اومده بود پیشمون و عکساتو دیدیم فهمیدم اما نتونستم حرفی بزنم فقط ی دل سیر نگات کردیم مادرت ب عموت گفت ک اون دختره چرا بهت گفت عمو اونوقت عموتم دستپاچه گفت چون از بچگی مارو میشناسه میگ عمو ما فهمیده بودیم اما چون ب احسان قول داده بودیم نمیتونستیم چیزی بگیم
امروز هم خیلی یهویی شد اما باید ی ازمایش DNAبدیم ک خیال جفتمون راحت بشه
احسان گفت
^من ی اشنا دارم ک زود میتونه اماده کنه فکر کنم برای ما کمتر از ی هفته
بلند شدیم ک خداحافظی کنیم ی خورده بابا و مامان با هم شوخی میکردن و میخندیدیم ک احسان پشت سرم گفت
^فری صداشو در نیار ماشینمونو بد جا پارک کردیم دارن باجرثقیل میبرن مامان و بابات نفهمن ...
نمیدونستم چ واکنشی نشون بدم
خداحافظی کردیم و اونا سوار ماشین شدن و رفتن بعد ک دور شدن گفتم
+وای حالا چی کار کنیم
^هیچی پیاده تا خونه بریم
+میدونی چقدر راهه خب با ماشین بریم
^ببخشید ولی کیفم تو ماشین بود
+ای بابا تو هم ک همش حواس پرتی
^خب کیف نیووردی تو
+چرا اوردم تو ماشینه صبر کن برم بیارم
دو قدمی جلو رفتم و برگشتم و ب احسان که با لبخند نگام میکرد و گفت
^حالا هی ب من بگو حواس پرتی
خندیدم و گفتم
+بریم چاره ای نداریم
از همونجا قدم زنون اومدیم سمت خونه دیگ وسط راه زیر بارون ب اون شدیدی خیس خالی شدم و گفتم
+توروخدا ی فکری بکن من دارم سرما میخورم
احسان ک خودش حسابی خیس شده بود گفت
^چی کار کنیم....میخوای ی ماشین بگیریم بریم خونه رسیدیم حساب کنیم
یهو احسان گفت
^اومدن
+کجاست کو؟!
^صبر کن پیاده شیم باهم میریم دیگ
+پ زود باش
از ماشین پیاده شدیم با عجله ماشین و قفل کرد وبارون شدید تر شده بود رفتیم اونور خیابون احسان از دور زن و شوهری رو نشون داد از دور چیزی مشخص نبود رفتیم جلو هر چی جلو تر میرفتیم قلبم تند تر میزد
چقدر چهره اون مرد اشناست من کجا دیدمش ...شاید حس پدر بودنشه ک برام اشناست ن الان فهمیدم کجا دیدمش این همونیه ک اون شب من واسه دعوا رفتم خونه عمو اونجا بود ینی اون شب پدر و مادرم اونجا بودن و من نفهمیدم رفتم جلو گفتم
+سلام
زن و مرد لحظه ای نگام کردن یهو اون خانم اومد و با گریه بغلم کرد حس خیلی خوبی بود امیدوارم واقعا پدر و مادرم باشن
نشستیم و تو اون بارون کلی حرف زدیم اون مرد ک حالا پدرم بود گفت
-چهره ات اشنا بود تازه فهمیدم کجا دیدمت خونه داداشم اون موقع ک اومدی دعوا وقتی گفتی عمو فهمیدم ک تو دخترمی اخه احسان جان اومده بود پیشمون و عکساتو دیدیم فهمیدم اما نتونستم حرفی بزنم فقط ی دل سیر نگات کردیم مادرت ب عموت گفت ک اون دختره چرا بهت گفت عمو اونوقت عموتم دستپاچه گفت چون از بچگی مارو میشناسه میگ عمو ما فهمیده بودیم اما چون ب احسان قول داده بودیم نمیتونستیم چیزی بگیم
امروز هم خیلی یهویی شد اما باید ی ازمایش DNAبدیم ک خیال جفتمون راحت بشه
احسان گفت
^من ی اشنا دارم ک زود میتونه اماده کنه فکر کنم برای ما کمتر از ی هفته
بلند شدیم ک خداحافظی کنیم ی خورده بابا و مامان با هم شوخی میکردن و میخندیدیم ک احسان پشت سرم گفت
^فری صداشو در نیار ماشینمونو بد جا پارک کردیم دارن باجرثقیل میبرن مامان و بابات نفهمن ...
نمیدونستم چ واکنشی نشون بدم
خداحافظی کردیم و اونا سوار ماشین شدن و رفتن بعد ک دور شدن گفتم
+وای حالا چی کار کنیم
^هیچی پیاده تا خونه بریم
+میدونی چقدر راهه خب با ماشین بریم
^ببخشید ولی کیفم تو ماشین بود
+ای بابا تو هم ک همش حواس پرتی
^خب کیف نیووردی تو
+چرا اوردم تو ماشینه صبر کن برم بیارم
دو قدمی جلو رفتم و برگشتم و ب احسان که با لبخند نگام میکرد و گفت
^حالا هی ب من بگو حواس پرتی
خندیدم و گفتم
+بریم چاره ای نداریم
از همونجا قدم زنون اومدیم سمت خونه دیگ وسط راه زیر بارون ب اون شدیدی خیس خالی شدم و گفتم
+توروخدا ی فکری بکن من دارم سرما میخورم
احسان ک خودش حسابی خیس شده بود گفت
^چی کار کنیم....میخوای ی ماشین بگیریم بریم خونه رسیدیم حساب کنیم
- ۳۳.۷k
- ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط