چند پارتی جدید!؟ همکاری با آر ان!؟
چند پارتی جدید!؟ همکاری با آر ان!؟
p¹:
علامت نیلا(ا.ت) "
علامت آر ان (جونگکوک)'
"به گفته های که از بقیه شنیده شده بود ی ادم مریضه جدید آورده بودن..
یعنی دوباره قرار بود یکیو پشت این میله ها اسیر کنن و از اون غذای عذاب آوردی که به اندازه سنگ سفت و محکم بود رو به خوردش بدن
دفتر بدونِ جلدی رو که زیر تخت آهنی بود بیرون آورد و خودکاری که ته مونده جوهری داشت بین انگشت هاش پیچ و تاب داد
سرش رو به دیوار سرد و ترک برداشته تکیه داد و شروع به شمردن نفس هاش کرد"
'با بی حس ترین چشمهای ممکن ب سالنه بی انتهای اسایشگاه نگاه میکرد... براش مهم نبود تو اسایشگاهه، قراره با چه خلاف کارایی هم سلولی ش، تنها چیزی ک میدونست این بود ب شدت نیاز داره یکی و خفه کنه... ن اینکه عصبانی باشه ها، فقط ب این کار اعتیاد داشت...
توی سلول تقریبا کوچیکی پرت شد... گوشه ی اتاقک جسم کوچیکی دیده میشد... ی دختر؟ عادی بود، ولی ن واسه همچنین دختر کوچیک اندامی...
اهمیتی نداد... ب رو به رو زل زد چشمهای بی حسشو رو هم گذاشت و سعی کرد بخوابه... یا بهتره بگم از دنیای واقعیش فرار کنه...'
"بعد از چند دقیقه بستن چشم هاش با صدای پرتاب شدن جسم بزرگی از افکار نصفه نیمهش بیرون اومد
صدای ذهنش توی تمام سرش پیچید اون..اون ادمه جدید.. همسلولی اون شده!؟
با غیر قابل باور ترین نگاه به چشم های بیحسِ پسر رو به روش خیره شد
p¹:
علامت نیلا(ا.ت) "
علامت آر ان (جونگکوک)'
"به گفته های که از بقیه شنیده شده بود ی ادم مریضه جدید آورده بودن..
یعنی دوباره قرار بود یکیو پشت این میله ها اسیر کنن و از اون غذای عذاب آوردی که به اندازه سنگ سفت و محکم بود رو به خوردش بدن
دفتر بدونِ جلدی رو که زیر تخت آهنی بود بیرون آورد و خودکاری که ته مونده جوهری داشت بین انگشت هاش پیچ و تاب داد
سرش رو به دیوار سرد و ترک برداشته تکیه داد و شروع به شمردن نفس هاش کرد"
'با بی حس ترین چشمهای ممکن ب سالنه بی انتهای اسایشگاه نگاه میکرد... براش مهم نبود تو اسایشگاهه، قراره با چه خلاف کارایی هم سلولی ش، تنها چیزی ک میدونست این بود ب شدت نیاز داره یکی و خفه کنه... ن اینکه عصبانی باشه ها، فقط ب این کار اعتیاد داشت...
توی سلول تقریبا کوچیکی پرت شد... گوشه ی اتاقک جسم کوچیکی دیده میشد... ی دختر؟ عادی بود، ولی ن واسه همچنین دختر کوچیک اندامی...
اهمیتی نداد... ب رو به رو زل زد چشمهای بی حسشو رو هم گذاشت و سعی کرد بخوابه... یا بهتره بگم از دنیای واقعیش فرار کنه...'
"بعد از چند دقیقه بستن چشم هاش با صدای پرتاب شدن جسم بزرگی از افکار نصفه نیمهش بیرون اومد
صدای ذهنش توی تمام سرش پیچید اون..اون ادمه جدید.. همسلولی اون شده!؟
با غیر قابل باور ترین نگاه به چشم های بیحسِ پسر رو به روش خیره شد
۳۰.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.