part69
part69
متین: رسیدیم توی کافه ولی همه قبل از ما رسیده بودن.. چون ما یه ذره دیر کزده بودیم و خب من از قبل فرزاد رو میشناختم
و چون میخواستم طولش بدم که همه ی بچها زود تر از ما اونجا باشن و
الکی به نیکا گفتم همو تازه شناختیم و خب از شانس ک*ری من پسرخاله. دختر خاله از آب دراومدن
..
رضا: عه اومدن... این ماشین متینه
ممد: همه بلنشین وایسین
متین: پیاده شو
نیکا: خونه ارسلان اینجاس؟؟؟؟
متین: نه اینجا کافشه
نیکا: مگه قرار نبود بریم خونشون؟؟
متین: چرا ولی وقتی رفته بودم آب واست آب بخرم بهم زنگ زد گفت یه سر بیا کافه
نیکا: براچی
متین: وای نیکا نمیدونم واسه چی، نگفت خب بیا بریم
نیکا: باشه خب چرا زود عصب میزنی
متین: ببخشید
نیکا: اشکالی نداره بیا بریم
* کافه برقاش خاموش بود وقتی پامو گذاشتم تو کافه برقا روشن شد و دیانا و مهشاد سمت چپ و راست در بودن و ــــــــــ زدن... پانیذ فیلم میگرفت... رضا تو دستش کیک بود که رو کیک نوشته شده بود:«Happy birthday nik»
و بقیه هم داشتن دست میزدن
بغضی شدم و رومو کردم به متین
دیدم داره بهم میخنده....ممکن بود کار اون باشه رفتم پریدم بغلش و سفت فشارش میدادم خیلی خوشحال بودم که به فکرم بود
معلوم بود برنامه ریزی شده اس چون این کارا به همین راحتیا نیست*
ممد: بیا شمع هاتو فوت کن
متین: بیاین بشینیم
نیکا:*میخواستم شمع هارو فوت کنم که یهو *
محراب: وایساااا
نیکا: چیه؟؟؟؟
محراب: شمارش معکوس نشمردیمم
متین: بچه راس نیگه بیاین از 10 بشمریم
همه: اوکی
10.. 9.. 8.. 7
پانیذ: وایسینننن
متین: این دفعه چی شدههه
پانیذ: فیلم نگرفتم..
متین: خب بیا بگیر
رضا و نیکا: خب اون موقع خودت تو فیلم نیستی
پانیذ: اشکالی نداره
ممد: گوشیو تکیه بده به یکی از میزای دیگه و خودتم بیا تو فیلم
محراب: #هوش
ممد: با مزه...
شما دوتا چرا ساکتین؟؟
اردیا: 😐
مهشاد: پشمام
متین: چیه
مهشاد تفاهم
ممد: ععع راس میگه یه تفاهم بین این مارمولک و این خانم کوچولو هست
ارسلان: شمع های کیک این بنده خدا آب شد
ممد: یادت باشه از زیرش در رفتیااا
دیانا:(با صدای بلند) ۱٠.... ۹... ۸... ۷ *از امد بلند گفتم که دیگه ادامه ندن و تمومش کنن و به تولد این بنده خدا برسیم*
همه: 6.. . . 5.. .4.. . 3.. . 2.. . 1.. . هووووو
متین: تولدت مبارک
نیکا:* یه اشکی تو چشمام جمع شد *
متین: یه حرکتی زدم که دیگه واسم مهم نبود کسی بهم گیر بده یا نه چون من واقعااا نیکا رو از ته دل دوسش داشتم ** با یه حرکت ل.بمو گذاشتم رو ل.بش
حس کردم داره خجالت میکشه*
رضا: اهممم(مثلا سرفه)
پانیذ: بزار راحت باشن خوو
رضا: چرا فقط اینا باید راحت باشن؟؟
پانیذ: خب توعم میتونی راحت باشی
رضا: واقعا(با چشم های شیطانی)
پانیذ: ار...... نه نه نه واییی چرا من سوتی دادممم
رضا: دیگه دیره
پانیذ: نه ترو خدا
رضا: باشه اذیتت نمیکنم😂
متین: رسیدیم توی کافه ولی همه قبل از ما رسیده بودن.. چون ما یه ذره دیر کزده بودیم و خب من از قبل فرزاد رو میشناختم
و چون میخواستم طولش بدم که همه ی بچها زود تر از ما اونجا باشن و
الکی به نیکا گفتم همو تازه شناختیم و خب از شانس ک*ری من پسرخاله. دختر خاله از آب دراومدن
..
رضا: عه اومدن... این ماشین متینه
ممد: همه بلنشین وایسین
متین: پیاده شو
نیکا: خونه ارسلان اینجاس؟؟؟؟
متین: نه اینجا کافشه
نیکا: مگه قرار نبود بریم خونشون؟؟
متین: چرا ولی وقتی رفته بودم آب واست آب بخرم بهم زنگ زد گفت یه سر بیا کافه
نیکا: براچی
متین: وای نیکا نمیدونم واسه چی، نگفت خب بیا بریم
نیکا: باشه خب چرا زود عصب میزنی
متین: ببخشید
نیکا: اشکالی نداره بیا بریم
* کافه برقاش خاموش بود وقتی پامو گذاشتم تو کافه برقا روشن شد و دیانا و مهشاد سمت چپ و راست در بودن و ــــــــــ زدن... پانیذ فیلم میگرفت... رضا تو دستش کیک بود که رو کیک نوشته شده بود:«Happy birthday nik»
و بقیه هم داشتن دست میزدن
بغضی شدم و رومو کردم به متین
دیدم داره بهم میخنده....ممکن بود کار اون باشه رفتم پریدم بغلش و سفت فشارش میدادم خیلی خوشحال بودم که به فکرم بود
معلوم بود برنامه ریزی شده اس چون این کارا به همین راحتیا نیست*
ممد: بیا شمع هاتو فوت کن
متین: بیاین بشینیم
نیکا:*میخواستم شمع هارو فوت کنم که یهو *
محراب: وایساااا
نیکا: چیه؟؟؟؟
محراب: شمارش معکوس نشمردیمم
متین: بچه راس نیگه بیاین از 10 بشمریم
همه: اوکی
10.. 9.. 8.. 7
پانیذ: وایسینننن
متین: این دفعه چی شدههه
پانیذ: فیلم نگرفتم..
متین: خب بیا بگیر
رضا و نیکا: خب اون موقع خودت تو فیلم نیستی
پانیذ: اشکالی نداره
ممد: گوشیو تکیه بده به یکی از میزای دیگه و خودتم بیا تو فیلم
محراب: #هوش
ممد: با مزه...
شما دوتا چرا ساکتین؟؟
اردیا: 😐
مهشاد: پشمام
متین: چیه
مهشاد تفاهم
ممد: ععع راس میگه یه تفاهم بین این مارمولک و این خانم کوچولو هست
ارسلان: شمع های کیک این بنده خدا آب شد
ممد: یادت باشه از زیرش در رفتیااا
دیانا:(با صدای بلند) ۱٠.... ۹... ۸... ۷ *از امد بلند گفتم که دیگه ادامه ندن و تمومش کنن و به تولد این بنده خدا برسیم*
همه: 6.. . . 5.. .4.. . 3.. . 2.. . 1.. . هووووو
متین: تولدت مبارک
نیکا:* یه اشکی تو چشمام جمع شد *
متین: یه حرکتی زدم که دیگه واسم مهم نبود کسی بهم گیر بده یا نه چون من واقعااا نیکا رو از ته دل دوسش داشتم ** با یه حرکت ل.بمو گذاشتم رو ل.بش
حس کردم داره خجالت میکشه*
رضا: اهممم(مثلا سرفه)
پانیذ: بزار راحت باشن خوو
رضا: چرا فقط اینا باید راحت باشن؟؟
پانیذ: خب توعم میتونی راحت باشی
رضا: واقعا(با چشم های شیطانی)
پانیذ: ار...... نه نه نه واییی چرا من سوتی دادممم
رضا: دیگه دیره
پانیذ: نه ترو خدا
رضا: باشه اذیتت نمیکنم😂
۸.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.