Novel panleo
Novel panleo
♡ #part⁴⁹ ♡
『 paniz 』
وقتی از گیت رد شدیم لحظه آخر چشم خورد به رضا که از بین جمعیت نگام میکرد با دیدنم چشمکی زد
دیدنش خوشحال ام کرد حداقل امید داشتم برای برگشتنم ، با صدای مهشاد از نگاه کردن بهش دست بر داشتم
مهشاد : قرار تا ایران بیاد
محراب : کی
خواستم حرف بزنم که مهشاد زودتر گفت
مهشاد: متهم عاشقمون
محراب با حرف مهشاد اخمی کرد که نگاه سنگینی بهش کردم
مهشاد : باشه بابا نخور من با نگاهت
سریع قدم برداشت سمته مامان ، من رو با محراب تنها گذاشت
محراب دستی به شونم کشید باهم قدم برداشتیم
محراب: عزیزدلم آبجی قشنگم آخر این عشق تو بیشتر ناراحت میشی اما...
حرفش رو خودم کامل کردم
_اما من باز حمایت میکنم ، میدونم اما خب اونجوری که فکر میکنی اصلا نیست
محراب: پس چجوریه
_مفصله بهت توضیح میدم .....
『 leoreza 』
از فرودگاه بیرون زدم و سوار ماشین شدم
_فربد باید کار ها رو زود حل و فصل کنیم حداقل تا قبل از برگشتنه پانیذ
فربد با آخرین سرعت روند
فربد: اوکی شب راه میوفتیم سمت دبی بلیط ها اوکی فقط آروشا رو با خبر کن رضا باید خیلی مراقب تر از قبل باشه
حرفش رو تایید کردم، میخواستم هر چه سریع تر آرتا پسر آروشا رد پیدا کنم دیگه بهتر بود بازی رو شروع کنیم
زنگی خورد به گوشیم سهراب بود
_بله
سهراب : بابا جان کجایی
با لفظی که صدا میزد گوشی رو فاصله دادم انگار هر بار با این کلمه عذابم میداد
_چه کاری داشتی
سهراب: میخواستم شام امشب خانوادگی باشه
_نمیتونم بیام یه مدت نیستم
سهراب: خیره کجا میری ؟
_فکر نمیکنم مربوط باشه
سهراب: باشه بدقلق ی میمونه بر یه شب دیگه فعلا
گوشی رو قطع کردم
فربد : داداش یه چیزی میگم زود عصبی نشو
_بگو.
فربد: کاش قبل اش یه بار داستان رو از حرف سهراب بشنوی
نگاه به خون نشسته رو بهش دوختم
_فربد باز این حرف رو زدی نه کاری که کرده چه توجیهی داره آخه
جلوی هتل نگه داشت که سریع پیاده شدم نمیتونست درک کنه چون تو اون موقعیت قرار نگرفته بود ، نمیدونست گرسنگی یه پسر بچه که دست به هر کاری میزد تا خواهرش گرسنه نباشه
مادرش خون گریه نکنه هیچکس این رو درک نمیکرد حال خرابی من قابل درک نبود
عصبی وارد اتاق شدم و از گاوصندوق مدارکی که نیاز بود رو برداشتم ....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
♡ #part⁴⁹ ♡
『 paniz 』
وقتی از گیت رد شدیم لحظه آخر چشم خورد به رضا که از بین جمعیت نگام میکرد با دیدنم چشمکی زد
دیدنش خوشحال ام کرد حداقل امید داشتم برای برگشتنم ، با صدای مهشاد از نگاه کردن بهش دست بر داشتم
مهشاد : قرار تا ایران بیاد
محراب : کی
خواستم حرف بزنم که مهشاد زودتر گفت
مهشاد: متهم عاشقمون
محراب با حرف مهشاد اخمی کرد که نگاه سنگینی بهش کردم
مهشاد : باشه بابا نخور من با نگاهت
سریع قدم برداشت سمته مامان ، من رو با محراب تنها گذاشت
محراب دستی به شونم کشید باهم قدم برداشتیم
محراب: عزیزدلم آبجی قشنگم آخر این عشق تو بیشتر ناراحت میشی اما...
حرفش رو خودم کامل کردم
_اما من باز حمایت میکنم ، میدونم اما خب اونجوری که فکر میکنی اصلا نیست
محراب: پس چجوریه
_مفصله بهت توضیح میدم .....
『 leoreza 』
از فرودگاه بیرون زدم و سوار ماشین شدم
_فربد باید کار ها رو زود حل و فصل کنیم حداقل تا قبل از برگشتنه پانیذ
فربد با آخرین سرعت روند
فربد: اوکی شب راه میوفتیم سمت دبی بلیط ها اوکی فقط آروشا رو با خبر کن رضا باید خیلی مراقب تر از قبل باشه
حرفش رو تایید کردم، میخواستم هر چه سریع تر آرتا پسر آروشا رد پیدا کنم دیگه بهتر بود بازی رو شروع کنیم
زنگی خورد به گوشیم سهراب بود
_بله
سهراب : بابا جان کجایی
با لفظی که صدا میزد گوشی رو فاصله دادم انگار هر بار با این کلمه عذابم میداد
_چه کاری داشتی
سهراب: میخواستم شام امشب خانوادگی باشه
_نمیتونم بیام یه مدت نیستم
سهراب: خیره کجا میری ؟
_فکر نمیکنم مربوط باشه
سهراب: باشه بدقلق ی میمونه بر یه شب دیگه فعلا
گوشی رو قطع کردم
فربد : داداش یه چیزی میگم زود عصبی نشو
_بگو.
فربد: کاش قبل اش یه بار داستان رو از حرف سهراب بشنوی
نگاه به خون نشسته رو بهش دوختم
_فربد باز این حرف رو زدی نه کاری که کرده چه توجیهی داره آخه
جلوی هتل نگه داشت که سریع پیاده شدم نمیتونست درک کنه چون تو اون موقعیت قرار نگرفته بود ، نمیدونست گرسنگی یه پسر بچه که دست به هر کاری میزد تا خواهرش گرسنه نباشه
مادرش خون گریه نکنه هیچکس این رو درک نمیکرد حال خرابی من قابل درک نبود
عصبی وارد اتاق شدم و از گاوصندوق مدارکی که نیاز بود رو برداشتم ....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
- ۹۵
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط