حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 68
..............
متین: با هزار بدبختی نیکارو پیچوندیم و خب من خیلی از این میترسیدم که یهو یه سوالی بپرسه و من سوتی بدمم*
نیکا: تو مگه خونه ارسلان اینارا بلدی
متین: آره
نیکا: پس اشنا شدنمون چه جالب و تصادفی بودع
متین: ارع واسه منم جالب بوو
نیکا: وای خیلی تشنمه تو ماشینت آب نداریی
متین: ببین صندلی عقب هست یا نع
نیکا: نه نیست
متین:*زدم بغل و رفتم توی ی سوپرمارکت تا برای نیکا آب بگیرم*
نیکا:*دیدم متین ماشینو نگه داشت*
چرا وایسادی
متین: برم واست آب بگیرم
نیکا: نه بابا نمیخواد بیا بشین
متین: مگه تو تشنه ات نیس
نیکا: چرا ولی...
متین: دو دیقه ای اومدم دیگه
نیکا: هوففف.. باشه برو
........
نیکا:* هشت دقیقه گذشت ولی هنوز متین نیومده بود نگاش کنا چقدر دل گندس
حالا اگه من بودم کمتر از ۳۰ ثانیه اومده بودم
گوشیشم که جا گذاشته بود تو ماشین منم خیلی تشنه ام بود برا همین تصمیم گرفتم که بازم تو ماشینو بگردم
در داشبورت ماشینو باز کردم یه عالمه کاغذ توش بود
کاغذ هارو کنار زدم مدارک ماشین بود اون سمت داشبورد رو نگا کردم دیدم یه بطری آب هست
خوشحال شدم ولی وقتی برش داشتم خالی بود که یهو چشمم افتاد به یه بسته قرص (قرصا توی یه قوطی بود از این قرصای کپسولی) در قوطی رو باز کردم دیدم فقط دوتا کپسول توشه
روی قوطی قرصو دیدم همش اینگلیسی نوشته شده بود و خیلییی ام ریز بود چیزی سر درنیوردم
واسه ی همین یکی از قرص های کپسولی رو برداشتم گذاشتم لای دستمال کاغذی که نشون دیانا یا پانیذ بدم چون اونا رشتشون تجربی بود شاید میدونستن این چیه و خببهتر بود از پانیذ میپرسیدم چون پانیذ توی شاخه شیمی خیلی اوکی بود و دیانا هم توی زیست... از قوطی هم یه عکس گرفتم از نوشته هاش
از متین نمیخواستم بپرسم چون هر چیزی که باشه به من میگه شاید اینو نمیخواسته بگه و روش نشده ولی من واسش نگران بودم که یهو دیدم داره از سوپرمارکت خارج میشه
سریع گذاشتم سرجاشون و در داشبورد رو بستم*
نیکا: چقدر دیر کردییی
متین: ببخشید کسی که صاحب سوپر مارکته بود یکی از دوستای یچگیم بود همو شناختیم و یکم باهم حرف زدیم
نیکا: عه اسمش چی بود؟
متین: فرزاد
نیکا: قامیلش؟؟
متین: نیکا😐
نیکا: بخدا قصد بدی ندارم بگو تووو
متین: پارسایی
نیکا: پشمامممم
متین: چیه؟ نکنه اکست بوده؟(کمی حرصی)
نیکا: نه بابا پسر خالمه
متین: راس میگی؟؟
نیکا: آره بابا دروغم کجا بودد
متین: چرا همه ءشنا میشیم... چرا داریم به هم میرسیم😂
نیکا: نمیدونم والا😂میگن دنیا کوچیکه عاا😂
part 68
..............
متین: با هزار بدبختی نیکارو پیچوندیم و خب من خیلی از این میترسیدم که یهو یه سوالی بپرسه و من سوتی بدمم*
نیکا: تو مگه خونه ارسلان اینارا بلدی
متین: آره
نیکا: پس اشنا شدنمون چه جالب و تصادفی بودع
متین: ارع واسه منم جالب بوو
نیکا: وای خیلی تشنمه تو ماشینت آب نداریی
متین: ببین صندلی عقب هست یا نع
نیکا: نه نیست
متین:*زدم بغل و رفتم توی ی سوپرمارکت تا برای نیکا آب بگیرم*
نیکا:*دیدم متین ماشینو نگه داشت*
چرا وایسادی
متین: برم واست آب بگیرم
نیکا: نه بابا نمیخواد بیا بشین
متین: مگه تو تشنه ات نیس
نیکا: چرا ولی...
متین: دو دیقه ای اومدم دیگه
نیکا: هوففف.. باشه برو
........
نیکا:* هشت دقیقه گذشت ولی هنوز متین نیومده بود نگاش کنا چقدر دل گندس
حالا اگه من بودم کمتر از ۳۰ ثانیه اومده بودم
گوشیشم که جا گذاشته بود تو ماشین منم خیلی تشنه ام بود برا همین تصمیم گرفتم که بازم تو ماشینو بگردم
در داشبورت ماشینو باز کردم یه عالمه کاغذ توش بود
کاغذ هارو کنار زدم مدارک ماشین بود اون سمت داشبورد رو نگا کردم دیدم یه بطری آب هست
خوشحال شدم ولی وقتی برش داشتم خالی بود که یهو چشمم افتاد به یه بسته قرص (قرصا توی یه قوطی بود از این قرصای کپسولی) در قوطی رو باز کردم دیدم فقط دوتا کپسول توشه
روی قوطی قرصو دیدم همش اینگلیسی نوشته شده بود و خیلییی ام ریز بود چیزی سر درنیوردم
واسه ی همین یکی از قرص های کپسولی رو برداشتم گذاشتم لای دستمال کاغذی که نشون دیانا یا پانیذ بدم چون اونا رشتشون تجربی بود شاید میدونستن این چیه و خببهتر بود از پانیذ میپرسیدم چون پانیذ توی شاخه شیمی خیلی اوکی بود و دیانا هم توی زیست... از قوطی هم یه عکس گرفتم از نوشته هاش
از متین نمیخواستم بپرسم چون هر چیزی که باشه به من میگه شاید اینو نمیخواسته بگه و روش نشده ولی من واسش نگران بودم که یهو دیدم داره از سوپرمارکت خارج میشه
سریع گذاشتم سرجاشون و در داشبورد رو بستم*
نیکا: چقدر دیر کردییی
متین: ببخشید کسی که صاحب سوپر مارکته بود یکی از دوستای یچگیم بود همو شناختیم و یکم باهم حرف زدیم
نیکا: عه اسمش چی بود؟
متین: فرزاد
نیکا: قامیلش؟؟
متین: نیکا😐
نیکا: بخدا قصد بدی ندارم بگو تووو
متین: پارسایی
نیکا: پشمامممم
متین: چیه؟ نکنه اکست بوده؟(کمی حرصی)
نیکا: نه بابا پسر خالمه
متین: راس میگی؟؟
نیکا: آره بابا دروغم کجا بودد
متین: چرا همه ءشنا میشیم... چرا داریم به هم میرسیم😂
نیکا: نمیدونم والا😂میگن دنیا کوچیکه عاا😂
۶.۱k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.