پدرم دل واپس آینده برادرم است، اما حتی یک بار اتفاق نیفتا
پدرم دلواپس آینده برادرم است، اما حتی یکبار اتفاق نیفتاده که باهم به کافیشاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلندبلند بخندند.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده خواستههایش را بهتعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد، اما حتی یکبار هم نشده که با من در مورد خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟! من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم، اما حتی یک بار نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، باهم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
به این حالت روانشناسان آلکسیتایمی یعنی فقر کلمات در بیان احساسات میگویند.
برای ما این مریضی یک رسم مرسوم است. احساساتت را پنهان کن و نشان نده!
از یکطرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود، از طرف دیگر وقتی بههم میرسیم لالمانی میگیریم، انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگیمان بگوییم.
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتنمان را ابراز کنیم.
آری، ما آدمهای فقیری هستیم، فقیری که در کلماتش، احساساتش، پنهان میشود.
آنقدر در بیان احساساتمان آلکسیتایمیک هستیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی را از دست دادیم، بعد تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
از یکجا به بعد، باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد.
از یکجا به بعد، باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد.
از یکجا به بعد، باید پسر دست پدر را بگیرد و باهم قدم بزنند.
از یکجا به بعد، باید مادر پسرش را به یک شام دو نفره دعوت کند.
از یکجا به بعد، باید پسر در گوش مادرش بگوید چقدر خوب است که تورا دارم.
و چه خوب است "از یکجا به بعد"، از همین جا که این نوشته تمام شد، اتفاق بیفتد.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده خواستههایش را بهتعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد، اما حتی یکبار هم نشده که با من در مورد خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟! من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم، اما حتی یک بار نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، باهم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
به این حالت روانشناسان آلکسیتایمی یعنی فقر کلمات در بیان احساسات میگویند.
برای ما این مریضی یک رسم مرسوم است. احساساتت را پنهان کن و نشان نده!
از یکطرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود، از طرف دیگر وقتی بههم میرسیم لالمانی میگیریم، انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگیمان بگوییم.
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتنمان را ابراز کنیم.
آری، ما آدمهای فقیری هستیم، فقیری که در کلماتش، احساساتش، پنهان میشود.
آنقدر در بیان احساساتمان آلکسیتایمیک هستیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی را از دست دادیم، بعد تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
از یکجا به بعد، باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد.
از یکجا به بعد، باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد.
از یکجا به بعد، باید پسر دست پدر را بگیرد و باهم قدم بزنند.
از یکجا به بعد، باید مادر پسرش را به یک شام دو نفره دعوت کند.
از یکجا به بعد، باید پسر در گوش مادرش بگوید چقدر خوب است که تورا دارم.
و چه خوب است "از یکجا به بعد"، از همین جا که این نوشته تمام شد، اتفاق بیفتد.
۳۲.۹k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.