دوتا دستش رو گذاشت زیر چونه ش و گفت:
دوتا دستش رو گذاشت زیر چونهش و گفت:
دوست داشتی چشام چه رنگی بود؟
لبخند زدم و گفتم: همینی که هستی عالیه
روی نون تُستش یه کم مربا ریخت و گفت: الکی میگی یا واقعی؟
گفتم: خب چرا باید دروغ بگم؟
لقمهاش رو قورت داد و گفت: نمیدونم، شاید دلت میخواست من جور دیگه باشم، مثلا قدم بلندتر باشه، لاغرتر باشم، سینههام بزرگتر باشه... چمیدونم، آدم از اخلاق شما مردا چیزی سر در نمیاره.
خندیدم و گفتم: تو دیووونهای. دوست داشتن به اینا نیست که.
خم شد و قاشقش رو برداشت و گفت: آره جون خودت.. اما گفته باشم، من بینظیرم. خودم میدونم فوق العادم...
رفتم عقب و دستام رو به نشانه تسلیم گرفتم بالا و لبخند زدم.
سر آستینش رو داد پایین و گفت: تا حالا شده به این فکر کنی که اگه من نباشم چیکار میکنی؟
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم: برای چی باید به همچین چیز احمقانهای فکر کنم؟
شونهش رو داد بالا و گفت: نمیدونم، حالا تو بگو..
یه دستمال از روی میز برداشتم، دور لبم رو تمیز کردم و با بیمیلی گفتم: چی بگم، حتما دیوونه میشم، با خودم حرف میزنم، یا همهی آدما رو مثل تو میبینم، هرجا میرم فکر میکنم تو هم هستی.
لیوان چاییش رو سر کشید و گفت: جالبه.
انگار حواسش جایی باشه به میز خیره شد. بعد خیلی بیربط، مثل اینکه بخواد بحث رو عوض کنه، لحن صداش رو تغییر داد و توو دماغی گفت: من تاحالا سوار قطار نشدم. باید هیجان داشته باشه..
دوتا دونه خیار گذاشتم توی دهنم و گفتم: در عوض تا دلت بخواد من این راه رو رفتم و اومد.. سه سال.
گفت: اووووه... خیلی هم باید طولانی باشه...
گفتم: آره، اما مهم اینه که کی کجا منتظرته، اونوقت هیچ راهی طولانی نیست.
سرش روبه سمتم آورد جلو، چشماش رو نیمه باز نگه داشت و گفت: خوشم میاد اصول خر کردن رو درس میدی. اما خیالت راحت، دیگه هیچوقت هیچوقت نمیذارم تنها سوار قطار بشی.. خودم هستم. ببینم صندلیهاش راحته؟
عینکم رو دادم عقب و گفتم: من سالهاست این راه رو میرم و میام. صندلیهاش هم خوبه. چهارتا صندلی شیک و راحت.
انگار چایی توی گلوش پریده باشه سرفه کرد و گفت: اوووف چهارتا، چه خبره!!؟؟؟ نمیشه فقط خودمون دوتا باشیم؟
لقمهای رو که براش گرفته بودم دادم بهش و گفتم: شدنش که میشه، فقط باید لطف کنیم پول دوتا صندلی دیگه رو هم خودمون بدیم. حالا یه کوپه خالی داشته باشیم که چی؟
باز دستش رو زد زیرچونهش، شالش رو داد پشت گوشش و گفت: خب اگه تنها باشیم خیلی کارا میتونیم بکنیم. هوووممم؟
دستش رو انداخت لای موهاش، چتریهاش رو ریخت توی صورتش، کمی به سمت جلو خم شد و زیر گوشم آروم گفت: من جهنم رو میتونم برات بهشت کنم، امتحان کن.
خندیدیم و گفتم: خیله خب حالا.. نمی خواد این وسط دلبری بکنی.
یه گاز به لقمهاش زد و با دهن پر گفت: دلبری کجا بود؟ تا حالا شده صبح، با پریدن یکی رو شکمت از خواب بپری!؟
چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم: نه!! خب چرا باید چنین تجربهای داشته باشم؟
چشمک زد و گفت: خوووبه... خودت رو آماده کن. چون فردا اینطوری از خواب بیدار میشی.
دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم: پناه بر خدا، خودش رحم کنه..
بلند خندید و گفت: تازه میدونی اوج علاقهی زن کجاس؟ اینکه لُپِ کسی که دوسِش داره رو گاز بگیره.. شایدم پیشونیش رو، حتی لاله ی گوش هم توصیه شده. نمیدونم حالا. باید ببینم فردا چقدر دوستت دارم.
خیره خیره نگاش کردم، تکیه دادم به صندلیم. نفسم رو دادم بیرون و گفتم: خب چرا انقدر خشونت. راههای بهتری هم هست دیگه نه!؟؟
فنجون چاییش رو گذاشت رو میز، شالش رو باز کرد، به گردنش دست کشید و گفت: آره هست. مثل الان که تو باید منو ببوسی.
سرم رو کج کردم و با تعجب پرسیدم: شوخی میکنی دیگه! آدما رو که اطرافمون می بینی!؟؟
چشماش رو بست و گفت: من اینجا میشینم، تا وقتی هم که گرمی لبت رو حس نکنم، نه چشمام رو وا می کنم نه از اینجا بلند می شم. میل خودته.
خوب نگاش کردم... به مژه هاش که آروم تکون میخورد، به سینهاش که با هر بار نفس کشیدن، روی لباسش چین مینداخت و به صورتش که داشت لبخند میزد.
*
آقا... آقا... آقای محترم، حواستون هست!؟
بله بفرمایید؟
کجا رو نگاه می کنید؟ این بلیطتون، اینم کارت..
مرسی.. آآآ.. ببخشید، این که فقط یه بلیطه!؟
خب چندتا مگه می خواستید؟
هیچی، هیچی .. درسته... یه دونه...
#پویا_جمشیدی
دوست داشتی چشام چه رنگی بود؟
لبخند زدم و گفتم: همینی که هستی عالیه
روی نون تُستش یه کم مربا ریخت و گفت: الکی میگی یا واقعی؟
گفتم: خب چرا باید دروغ بگم؟
لقمهاش رو قورت داد و گفت: نمیدونم، شاید دلت میخواست من جور دیگه باشم، مثلا قدم بلندتر باشه، لاغرتر باشم، سینههام بزرگتر باشه... چمیدونم، آدم از اخلاق شما مردا چیزی سر در نمیاره.
خندیدم و گفتم: تو دیووونهای. دوست داشتن به اینا نیست که.
خم شد و قاشقش رو برداشت و گفت: آره جون خودت.. اما گفته باشم، من بینظیرم. خودم میدونم فوق العادم...
رفتم عقب و دستام رو به نشانه تسلیم گرفتم بالا و لبخند زدم.
سر آستینش رو داد پایین و گفت: تا حالا شده به این فکر کنی که اگه من نباشم چیکار میکنی؟
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم: برای چی باید به همچین چیز احمقانهای فکر کنم؟
شونهش رو داد بالا و گفت: نمیدونم، حالا تو بگو..
یه دستمال از روی میز برداشتم، دور لبم رو تمیز کردم و با بیمیلی گفتم: چی بگم، حتما دیوونه میشم، با خودم حرف میزنم، یا همهی آدما رو مثل تو میبینم، هرجا میرم فکر میکنم تو هم هستی.
لیوان چاییش رو سر کشید و گفت: جالبه.
انگار حواسش جایی باشه به میز خیره شد. بعد خیلی بیربط، مثل اینکه بخواد بحث رو عوض کنه، لحن صداش رو تغییر داد و توو دماغی گفت: من تاحالا سوار قطار نشدم. باید هیجان داشته باشه..
دوتا دونه خیار گذاشتم توی دهنم و گفتم: در عوض تا دلت بخواد من این راه رو رفتم و اومد.. سه سال.
گفت: اووووه... خیلی هم باید طولانی باشه...
گفتم: آره، اما مهم اینه که کی کجا منتظرته، اونوقت هیچ راهی طولانی نیست.
سرش روبه سمتم آورد جلو، چشماش رو نیمه باز نگه داشت و گفت: خوشم میاد اصول خر کردن رو درس میدی. اما خیالت راحت، دیگه هیچوقت هیچوقت نمیذارم تنها سوار قطار بشی.. خودم هستم. ببینم صندلیهاش راحته؟
عینکم رو دادم عقب و گفتم: من سالهاست این راه رو میرم و میام. صندلیهاش هم خوبه. چهارتا صندلی شیک و راحت.
انگار چایی توی گلوش پریده باشه سرفه کرد و گفت: اوووف چهارتا، چه خبره!!؟؟؟ نمیشه فقط خودمون دوتا باشیم؟
لقمهای رو که براش گرفته بودم دادم بهش و گفتم: شدنش که میشه، فقط باید لطف کنیم پول دوتا صندلی دیگه رو هم خودمون بدیم. حالا یه کوپه خالی داشته باشیم که چی؟
باز دستش رو زد زیرچونهش، شالش رو داد پشت گوشش و گفت: خب اگه تنها باشیم خیلی کارا میتونیم بکنیم. هوووممم؟
دستش رو انداخت لای موهاش، چتریهاش رو ریخت توی صورتش، کمی به سمت جلو خم شد و زیر گوشم آروم گفت: من جهنم رو میتونم برات بهشت کنم، امتحان کن.
خندیدیم و گفتم: خیله خب حالا.. نمی خواد این وسط دلبری بکنی.
یه گاز به لقمهاش زد و با دهن پر گفت: دلبری کجا بود؟ تا حالا شده صبح، با پریدن یکی رو شکمت از خواب بپری!؟
چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم: نه!! خب چرا باید چنین تجربهای داشته باشم؟
چشمک زد و گفت: خوووبه... خودت رو آماده کن. چون فردا اینطوری از خواب بیدار میشی.
دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم: پناه بر خدا، خودش رحم کنه..
بلند خندید و گفت: تازه میدونی اوج علاقهی زن کجاس؟ اینکه لُپِ کسی که دوسِش داره رو گاز بگیره.. شایدم پیشونیش رو، حتی لاله ی گوش هم توصیه شده. نمیدونم حالا. باید ببینم فردا چقدر دوستت دارم.
خیره خیره نگاش کردم، تکیه دادم به صندلیم. نفسم رو دادم بیرون و گفتم: خب چرا انقدر خشونت. راههای بهتری هم هست دیگه نه!؟؟
فنجون چاییش رو گذاشت رو میز، شالش رو باز کرد، به گردنش دست کشید و گفت: آره هست. مثل الان که تو باید منو ببوسی.
سرم رو کج کردم و با تعجب پرسیدم: شوخی میکنی دیگه! آدما رو که اطرافمون می بینی!؟؟
چشماش رو بست و گفت: من اینجا میشینم، تا وقتی هم که گرمی لبت رو حس نکنم، نه چشمام رو وا می کنم نه از اینجا بلند می شم. میل خودته.
خوب نگاش کردم... به مژه هاش که آروم تکون میخورد، به سینهاش که با هر بار نفس کشیدن، روی لباسش چین مینداخت و به صورتش که داشت لبخند میزد.
*
آقا... آقا... آقای محترم، حواستون هست!؟
بله بفرمایید؟
کجا رو نگاه می کنید؟ این بلیطتون، اینم کارت..
مرسی.. آآآ.. ببخشید، این که فقط یه بلیطه!؟
خب چندتا مگه می خواستید؟
هیچی، هیچی .. درسته... یه دونه...
#پویا_جمشیدی
۶.۹k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.