پارت نمیدونم چندم😂😂
دوباره عضلاتم قفل شد و اینبار ب موقع بود چون نمی تونستن با هل دادن حرکتم بدن و اذیت شم.....
بادیگارد۲:آقا اگه این دختر مد نظرتون نیست میتونیم یکی دیگه بیاریم
مرد:بیارش ببینم چجوریه
بادیگاردا منو بردن بیش مرده رو مبل گنده بعدم دهنمو باز کردن سعی داشتم فرار کنم ولی بدنم از شدت استرس تکون نمی خورد. با تمام توان داشتم بلند میشدم و جیغ زدم ولی مرده مچ دستمو گرفت و منو نشوند رو مبل
مرد:میتونید برید
بادیگاردا رفتن و مرده دوتا دستمو سفت گرفت تا نتونم در برم. انقد محکم دستمو گرفته بود ک اصن خون ب دستم نمی رسید.
من:اییییی
مرد:پس بلدی
من:چی از جونم میخوای؟
مرد:جذابی
من:چی؟
مرد:اوم... امشب یا فردا شب؟
من:چی میگییییی؟ (داد)
مرده دستشو کشید رو بدنم منم سعی کردم ازش فرار کنم ولی با یع دستش دوتا دستمو جوری گرفته بود ک نمی تونستم تکون بخورم
من:ولم کن(داد)
صورتشو آورد جلو.، لباشو ب صورتم نزدیک کرد. خدمو کشیدم عقب.
مرد:آروم باش بیبی گرل تو دیگه نمی تونی از دست ددیت فرار کنی
من:چـــــــــــــــی؟ ولم کن بزار برم
مرده دستمو گرفت و از پله های عمارتش برد بالا انداختم روی تخت سفیدش ک تو اتاق مشکیش با نور پردازی های گرن قیمتش خود نمایی می کرد
مرد:امشب یا فردا شب؟
(خدتون داستانو گرفتین دیگه؟ 😂نیاز ب توضیح؟)
من دستمو کشیدم عقب:ولم کن
مرد:آروم باش قشنگ من چیزی نیست نگران نباش
من:چی از جونم می خوای (بغض)
مرد:آروم باش
من:چجوری آروم باشم عوضی؟
مرد همونطور ک دست منو گرفته بود رفت و د اتاقو قفل کرد.
مرد:الان اگه دستتو ول کنم آروم میشی
من:عاره فقط ولم کن
مرد:اوکی اوکی
بعدم ولم کرد.... ولی در اتاق قفل بود و خیلی سعی کردم درو باز کنم ولی سعیم واس فرار فایده نداشت و مرده همین جوری داشت نگام میکرد
من:تروخدا بزار برم
مرد:من ازت خوشم اومده...این چیزی نیست ک زیاد اتفاق بیوفته.بجای اینکه بکشمت میکنمت مگه بده؟
چشام درشت شد. از ترس نمی تونستم تکون بخورم.
من:خواهش می کنم. من مگه چه هیزم تری بت فروفتم ک اینجوری میکنی؟
اومد جلو.......
بادیگارد۲:آقا اگه این دختر مد نظرتون نیست میتونیم یکی دیگه بیاریم
مرد:بیارش ببینم چجوریه
بادیگاردا منو بردن بیش مرده رو مبل گنده بعدم دهنمو باز کردن سعی داشتم فرار کنم ولی بدنم از شدت استرس تکون نمی خورد. با تمام توان داشتم بلند میشدم و جیغ زدم ولی مرده مچ دستمو گرفت و منو نشوند رو مبل
مرد:میتونید برید
بادیگاردا رفتن و مرده دوتا دستمو سفت گرفت تا نتونم در برم. انقد محکم دستمو گرفته بود ک اصن خون ب دستم نمی رسید.
من:اییییی
مرد:پس بلدی
من:چی از جونم میخوای؟
مرد:جذابی
من:چی؟
مرد:اوم... امشب یا فردا شب؟
من:چی میگییییی؟ (داد)
مرده دستشو کشید رو بدنم منم سعی کردم ازش فرار کنم ولی با یع دستش دوتا دستمو جوری گرفته بود ک نمی تونستم تکون بخورم
من:ولم کن(داد)
صورتشو آورد جلو.، لباشو ب صورتم نزدیک کرد. خدمو کشیدم عقب.
مرد:آروم باش بیبی گرل تو دیگه نمی تونی از دست ددیت فرار کنی
من:چـــــــــــــــی؟ ولم کن بزار برم
مرده دستمو گرفت و از پله های عمارتش برد بالا انداختم روی تخت سفیدش ک تو اتاق مشکیش با نور پردازی های گرن قیمتش خود نمایی می کرد
مرد:امشب یا فردا شب؟
(خدتون داستانو گرفتین دیگه؟ 😂نیاز ب توضیح؟)
من دستمو کشیدم عقب:ولم کن
مرد:آروم باش قشنگ من چیزی نیست نگران نباش
من:چی از جونم می خوای (بغض)
مرد:آروم باش
من:چجوری آروم باشم عوضی؟
مرد همونطور ک دست منو گرفته بود رفت و د اتاقو قفل کرد.
مرد:الان اگه دستتو ول کنم آروم میشی
من:عاره فقط ولم کن
مرد:اوکی اوکی
بعدم ولم کرد.... ولی در اتاق قفل بود و خیلی سعی کردم درو باز کنم ولی سعیم واس فرار فایده نداشت و مرده همین جوری داشت نگام میکرد
من:تروخدا بزار برم
مرد:من ازت خوشم اومده...این چیزی نیست ک زیاد اتفاق بیوفته.بجای اینکه بکشمت میکنمت مگه بده؟
چشام درشت شد. از ترس نمی تونستم تکون بخورم.
من:خواهش می کنم. من مگه چه هیزم تری بت فروفتم ک اینجوری میکنی؟
اومد جلو.......
۴.۲k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.