چشم های قشنگ تو
#part1
چشم های قشنگ تو✨
#دیانا
مثل هر روز از خواب بلند شدم
صدای رو مخ ساعتو قطع کردم و رفتم سمت حموم ی دوش گرفتم اولین روز تابستون😍
فقط یکسال مونده تا از این مدرسه خلاص شم
من دیانا رحیمی هستم 17 سالمه
ی برادر دارم 20 سالشه اسمش محرابه
از اتاقم اومدم بیرون از پله ها دویدم پایین
دیانا:سلام مامان قشنگمممم😁
مهناز:سلام عزیزم
محرابو دیدم و با پرویی از کنارش رد شدم
محراب:سلامتو خوردی؟
دیانا:آره خیلی گشنم بود😂
آرش:سلام دخترم
دیانا:سلام بابا جونم
محراب:باباااا وقتی میگم دیانا رو بیشتر از من دوست دارید نگید نه
آرش:اع بابا توعم اینجایی؟😂
محراب:واقعا که
صبحانشو خورد و رفت
همه رفته بودن بیرون
اه حوصلم رفت
تا عصری نشتم فیلم نگاه کردم
مهناز:دیانا
دیانا:جانم مامان؟
مهناز:عموتو یادته؟
دیانا:کدوم عمو؟
محراب:خاک تو سرت بابای مهشاد دیگ😐😂
دیانا:خودم میدونم خوب؟
مهناز:امشب میرسن
دیانا:اینجااااا؟؟؟
محراب:نه پس اونجا😂
دیانا:نمک😒
مهناز:بسه دیگهههه
پاشو حاضر شو بریم فرودگاه
دیانا:وایییی نه من باید اتاقمو جمع کنم
مهناز:پاشه پس ما میریم
دیانا:باشه
2ساعتی میشد که رفته بودن
اتاقمو جمع کردم یه لباس صورتی با شلوار ستش پوشیدم و ی مانتوی نازک بلند صورتی آرایش ملایمی کردم
شالمو سرم کردم که صدای زنگ اومد
درو باز کردم وای یاد اون پسره افتادم پسر کوچیک خانواده بود لوس و مغرور اسمشم ارسلان بود.....
ادامه دارد💚🌿
بچه ها رومان قبلو پاکیدم و اینو جای گذین کردم موزوش مثل همونه ولی تغیر کرده✨🥺
چشم های قشنگ تو✨
#دیانا
مثل هر روز از خواب بلند شدم
صدای رو مخ ساعتو قطع کردم و رفتم سمت حموم ی دوش گرفتم اولین روز تابستون😍
فقط یکسال مونده تا از این مدرسه خلاص شم
من دیانا رحیمی هستم 17 سالمه
ی برادر دارم 20 سالشه اسمش محرابه
از اتاقم اومدم بیرون از پله ها دویدم پایین
دیانا:سلام مامان قشنگمممم😁
مهناز:سلام عزیزم
محرابو دیدم و با پرویی از کنارش رد شدم
محراب:سلامتو خوردی؟
دیانا:آره خیلی گشنم بود😂
آرش:سلام دخترم
دیانا:سلام بابا جونم
محراب:باباااا وقتی میگم دیانا رو بیشتر از من دوست دارید نگید نه
آرش:اع بابا توعم اینجایی؟😂
محراب:واقعا که
صبحانشو خورد و رفت
همه رفته بودن بیرون
اه حوصلم رفت
تا عصری نشتم فیلم نگاه کردم
مهناز:دیانا
دیانا:جانم مامان؟
مهناز:عموتو یادته؟
دیانا:کدوم عمو؟
محراب:خاک تو سرت بابای مهشاد دیگ😐😂
دیانا:خودم میدونم خوب؟
مهناز:امشب میرسن
دیانا:اینجااااا؟؟؟
محراب:نه پس اونجا😂
دیانا:نمک😒
مهناز:بسه دیگهههه
پاشو حاضر شو بریم فرودگاه
دیانا:وایییی نه من باید اتاقمو جمع کنم
مهناز:پاشه پس ما میریم
دیانا:باشه
2ساعتی میشد که رفته بودن
اتاقمو جمع کردم یه لباس صورتی با شلوار ستش پوشیدم و ی مانتوی نازک بلند صورتی آرایش ملایمی کردم
شالمو سرم کردم که صدای زنگ اومد
درو باز کردم وای یاد اون پسره افتادم پسر کوچیک خانواده بود لوس و مغرور اسمشم ارسلان بود.....
ادامه دارد💚🌿
بچه ها رومان قبلو پاکیدم و اینو جای گذین کردم موزوش مثل همونه ولی تغیر کرده✨🥺
۳.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.