چشم های قشنگ تو
#part2
چشم های قشنگ تو✨
عمو به سمتم اومد و محکم بغلم کرد
عمو:وای چقد بزرگ شدی عشق عمو انگار همین دیروز بود که ب دنیا اومدی یادش بخیر
زن عمو:ولش کن بچه رو بزار ببینمش دلم براش تنگ شده
دیانا:یه لبخندکوچیک زدمو و تشکر کردم ک مهرشاد اومد جلو
مهشاد:سلام دیانا جونمم خوبی
دیانا:سلام عزیزم ممنون ط خوبی
و یهو ارسلان همون پسر لوس و مغرور وارد شد نگاهی ب سرتاپام انداخت و سلام کوتاهی داد و رد شد حتی نزاشت جوابشو بدم
اما هرجور شده ب خاطر عمو و زن عمو ی امروزو باید باهاش کنار میو مدم
مهناز:بفرمایید تو خیلی خسته شدید
ارش:باباجان دیانا لطفا برو برای مهمونای عزیزمون شربت بیار
دیانا:چشم بابا جونم
مهشاد:دیانا میخوای بیام کمکت کنم
دیانا:نه ممنون خودم میارم شما استراحت کن
ب سمت آشپز خونه رفتم و سینی رو برداشتم وهشت تا لیوان از توی کابینت آوردم تو هرکدومشون شربت ریختم و ب سمت پذیرایی حرکت کردم
اول جلوی عمو و زن عمو گرفتم ک تشکر کردن بعدم جلوی مامان و بابا اوف حالا باید جلوی ارسلان میگرفتم گرفتم و وقتی ورداشت زل زد تو چشمام و حتی ی تشکر هم نکرد بعدم جلوی متین و مهشاد و محراب گرفتم
بابا:باباجان خودت نمیخوری
دیانا:نه میل ندرم
باباو عمو مشغول حرف زدن باهم بودن مامان و زن عمو هم داشتن تعریف می کردن و اون ارسلان مغرور و محراب و متین هم توی گوشی کالاف بازی می کردن مهشاد اومد کنارم نشست
مهشاد: چقد ساکت شدی
دیانا:من نه بابا😂
مهشاد:شواهد که اینو میگه😂
دیانا:اینجا شلوغه می خوای بریم اتاق حرف بزنیم و استراحت کنی؟
مهشاد: آره آره موافقم بریم
ی معذرت خواهی کوچیک کردیمو ب سمت اتاقم راه افتادیم
چشم های قشنگ تو✨
عمو به سمتم اومد و محکم بغلم کرد
عمو:وای چقد بزرگ شدی عشق عمو انگار همین دیروز بود که ب دنیا اومدی یادش بخیر
زن عمو:ولش کن بچه رو بزار ببینمش دلم براش تنگ شده
دیانا:یه لبخندکوچیک زدمو و تشکر کردم ک مهرشاد اومد جلو
مهشاد:سلام دیانا جونمم خوبی
دیانا:سلام عزیزم ممنون ط خوبی
و یهو ارسلان همون پسر لوس و مغرور وارد شد نگاهی ب سرتاپام انداخت و سلام کوتاهی داد و رد شد حتی نزاشت جوابشو بدم
اما هرجور شده ب خاطر عمو و زن عمو ی امروزو باید باهاش کنار میو مدم
مهناز:بفرمایید تو خیلی خسته شدید
ارش:باباجان دیانا لطفا برو برای مهمونای عزیزمون شربت بیار
دیانا:چشم بابا جونم
مهشاد:دیانا میخوای بیام کمکت کنم
دیانا:نه ممنون خودم میارم شما استراحت کن
ب سمت آشپز خونه رفتم و سینی رو برداشتم وهشت تا لیوان از توی کابینت آوردم تو هرکدومشون شربت ریختم و ب سمت پذیرایی حرکت کردم
اول جلوی عمو و زن عمو گرفتم ک تشکر کردن بعدم جلوی مامان و بابا اوف حالا باید جلوی ارسلان میگرفتم گرفتم و وقتی ورداشت زل زد تو چشمام و حتی ی تشکر هم نکرد بعدم جلوی متین و مهشاد و محراب گرفتم
بابا:باباجان خودت نمیخوری
دیانا:نه میل ندرم
باباو عمو مشغول حرف زدن باهم بودن مامان و زن عمو هم داشتن تعریف می کردن و اون ارسلان مغرور و محراب و متین هم توی گوشی کالاف بازی می کردن مهشاد اومد کنارم نشست
مهشاد: چقد ساکت شدی
دیانا:من نه بابا😂
مهشاد:شواهد که اینو میگه😂
دیانا:اینجا شلوغه می خوای بریم اتاق حرف بزنیم و استراحت کنی؟
مهشاد: آره آره موافقم بریم
ی معذرت خواهی کوچیک کردیمو ب سمت اتاقم راه افتادیم
۲.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.