زاده ی اشویتس ☕📚
زاده ی اشویتس ☕📚
پارت اول...
( ایو)
.
.
اگه می تونستم فراموش کنم... قطعا دلم می خواست دیگه هیچوقت بدن پر از خون سیمون رو یادم نیاد...
الان کجاست؟!؟ حالش خوبه؟!؟ زخمش عفونت نکرده؟!؟؟
همش سوالای بی جوابم بودن...
.
تو افکارم غرق بودم که قطار ایستاد...
از شدت سرما نمی تونستم تکون بخورم...
گرسنه و کثیف بودم... اما دیگه به این ظاهر عادت کردم...
.
اشتباه نکنین من هیچوقت از یه خانواده پولدار نبودم... هیچوقت سر یه میز ۹ متری برای شام نبودم... هیچوقت گرمای دست پدر و مادرم و حس نکردم...
زندگی من همین بود... پر از کمبود..
.
هنوز تو فکر بودم که یه نور کور کننده و در حین حال گرم به بدنم تابید و دستایی که بازوی زخمیم رو گرفته بود و می کشید...
حتی نایی برای اعتراض نداشتم..
.
به محض اینکه از واگن پیاده شدم پاهام یخ زد اما اون مرد وحشیانه بازوم رو گرفته بود و منو نمی دید... البته هیچکس منو نمی دید...
.
تا به خودم اومدم دیدم داخله یه صفم...
دقت که کردم دیدم یه مرد که حدود ۴۰ سال بهش می خورد با یه نگاه عصبی داره همرو به از هم جدا می کنه و به دوتا در می فرسته...
.
نوبت من که رسید با یه نگاه کثیف سر تا پام رو با نگاهش برانداز کرد...
دیگه داشت حالم بهم می خورد..
منو به سمت راست فرستادن...
.
وارد یه راهرو شدن...
خیلی طولانی بود و مطمئن بودم باید کلی راه برم...
نمی دونم چقدر راه رفته بودم که یکی از نگهبان ها (از لباسش فهمیدم) به سمت یه اتاق هولم داد و بدون اینکه تمرکزی روی حرکاتم داشته باشم روی زمین افتادم...
.
سرم وحشتناک درد می کرد اما این دربرابر زخم قلبم هیچی نبود...
نه الان وقت گریه نبود باید بلند شم..
با هزار تا اه و ناله از روی زمین بلند شدم ...
سرمو که بالا گرفتم با چهار تا زن که با اون چشمای وزغیشون نگام می کردن مواجه شدم...
.
اما مهم نبود ... حداقل برای من...
به اتاق که بیشتر نگاه کردم متوجه شدم که نه خبری از تختی بود نه پتویی...
البته... این تازه اولش بود...
ترجیح دادم برم یه گوشه بشینم و بخوابم...
اگه دیگه هم بیدار نمی شدم چه بهتر...
اما به محض اینکه چشام گرم شد صدای یه زن و شنیدم...
_ هی... دختر جوان چرا اونجا نشستی...
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود چون هم با ادب بود هم بی ادب...
چشام و باز کردم... قطعا یا من بود چون هیچ خانوم جوانی اونجا نبود...
_ هی خواهر اسمت چیه؟
+ ایو (با تردید)
_ سر تا پامو نگاه کرد و گفت :
می دونی برای چی اینجایی؟
+ نه نمی دونم ...
_چون قراره بشی یه اسباب بازی ... ( با نیشخند)
.
از حرفش نترسیدم...
چون می دونم قرار نیست اینجا راحت زندگی کنم...
تو فکر بودم که یهو صدای باز شدن قفل در و داد یه سرباز و شنیدم...
_بلندشین هرزه ها ( با یه خیلی سرد)
ولی من هرزه نبودم... هیچوقت هم نخواهم شد...
بلند شدم که برم بیرون...
( ادامه دارد...☕📚)
پارت اول...
( ایو)
.
.
اگه می تونستم فراموش کنم... قطعا دلم می خواست دیگه هیچوقت بدن پر از خون سیمون رو یادم نیاد...
الان کجاست؟!؟ حالش خوبه؟!؟ زخمش عفونت نکرده؟!؟؟
همش سوالای بی جوابم بودن...
.
تو افکارم غرق بودم که قطار ایستاد...
از شدت سرما نمی تونستم تکون بخورم...
گرسنه و کثیف بودم... اما دیگه به این ظاهر عادت کردم...
.
اشتباه نکنین من هیچوقت از یه خانواده پولدار نبودم... هیچوقت سر یه میز ۹ متری برای شام نبودم... هیچوقت گرمای دست پدر و مادرم و حس نکردم...
زندگی من همین بود... پر از کمبود..
.
هنوز تو فکر بودم که یه نور کور کننده و در حین حال گرم به بدنم تابید و دستایی که بازوی زخمیم رو گرفته بود و می کشید...
حتی نایی برای اعتراض نداشتم..
.
به محض اینکه از واگن پیاده شدم پاهام یخ زد اما اون مرد وحشیانه بازوم رو گرفته بود و منو نمی دید... البته هیچکس منو نمی دید...
.
تا به خودم اومدم دیدم داخله یه صفم...
دقت که کردم دیدم یه مرد که حدود ۴۰ سال بهش می خورد با یه نگاه عصبی داره همرو به از هم جدا می کنه و به دوتا در می فرسته...
.
نوبت من که رسید با یه نگاه کثیف سر تا پام رو با نگاهش برانداز کرد...
دیگه داشت حالم بهم می خورد..
منو به سمت راست فرستادن...
.
وارد یه راهرو شدن...
خیلی طولانی بود و مطمئن بودم باید کلی راه برم...
نمی دونم چقدر راه رفته بودم که یکی از نگهبان ها (از لباسش فهمیدم) به سمت یه اتاق هولم داد و بدون اینکه تمرکزی روی حرکاتم داشته باشم روی زمین افتادم...
.
سرم وحشتناک درد می کرد اما این دربرابر زخم قلبم هیچی نبود...
نه الان وقت گریه نبود باید بلند شم..
با هزار تا اه و ناله از روی زمین بلند شدم ...
سرمو که بالا گرفتم با چهار تا زن که با اون چشمای وزغیشون نگام می کردن مواجه شدم...
.
اما مهم نبود ... حداقل برای من...
به اتاق که بیشتر نگاه کردم متوجه شدم که نه خبری از تختی بود نه پتویی...
البته... این تازه اولش بود...
ترجیح دادم برم یه گوشه بشینم و بخوابم...
اگه دیگه هم بیدار نمی شدم چه بهتر...
اما به محض اینکه چشام گرم شد صدای یه زن و شنیدم...
_ هی... دختر جوان چرا اونجا نشستی...
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود چون هم با ادب بود هم بی ادب...
چشام و باز کردم... قطعا یا من بود چون هیچ خانوم جوانی اونجا نبود...
_ هی خواهر اسمت چیه؟
+ ایو (با تردید)
_ سر تا پامو نگاه کرد و گفت :
می دونی برای چی اینجایی؟
+ نه نمی دونم ...
_چون قراره بشی یه اسباب بازی ... ( با نیشخند)
.
از حرفش نترسیدم...
چون می دونم قرار نیست اینجا راحت زندگی کنم...
تو فکر بودم که یهو صدای باز شدن قفل در و داد یه سرباز و شنیدم...
_بلندشین هرزه ها ( با یه خیلی سرد)
ولی من هرزه نبودم... هیچوقت هم نخواهم شد...
بلند شدم که برم بیرون...
( ادامه دارد...☕📚)
۶۲.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.