قسمت دوم منــو کوکیــ
قسمت دوم منــو کوکیــ
من همینجوری داشتم گریه میکردم که بدنم به لرزه افتاد. کوکی:😨😨😨چِت شد یهو. من: نگران نباش 😭 وقتی خیلی شوک بهم وارد میشه و گریه میکنم اینجوری میشم 😭😭کوکی: من خیلی نگرانتم همینجور نمیزارم برم 😦. من : نه... . کوکی: حرف نزن من اینجوری نمیرممممم. کوکی زنگ منو همینجور که تو بغلش بودم گذاشت روی یک صندلی و به بقیه اعضا خبرداد و گفت که یکم دیر تر میره پیششون. ادامه داستان از زبان کوکی:همین که به اعضا خبر دادم و برگشتم دیدم اون دختره بیهوش شده... همینطور محکم زدم تو سر خودم گرفتمش بغل و ...با تمام توانم به سمت بیمارستان نزدیک فرودگاه دویدم نمیدونم یه حسی غریبی داشتم و فقط گریه میکردم😭😭😭😭 وقتی به بیمارستان رسیدیم بهش یه سُرُم زدن من همچنان داشتم گریه میکردم😭 که یه پرستاری اومد (نکته پرستاره کوک رو نمیشناخت) اقا خانوم تون حالش خوبه انقدر گریه نکنید من:خانومم؟. پرستار:اره دیگه مگه خانوم شما نیست؟. من (کوکی) :چیزه... یعنی اره هستن. (💜💜💜💜💜) رفتم توی اتاق...
ادامه داستان از زبان من: حالم بهتر شده بود و به هوش اومده بودم یهو کوکی وارد اتاق شد😍😍😍 کوکی:خوبی؟. من: اره، ببخشید خیلی اذیتت کردم😩. کوکی : این حرف رو نزن. من: اخه کلی بخاطر من اذیت شدی امروز. کوکی: اَه... دیگه این حرفو نزن گفتم. من: ببخشیدددد😅. کوکی :😅😅😅😅. اعضا به کوکی زنگ زدن نگرانش بودن باید میرفت. کوکی هم یه برگه بهم داد گفت: لطفا منو ببخش این شماره منِ الان باید برم اما میدونم اگه مرخص بشی و خبر دار نشم از استرس میمرم پس بهم خبر بده....
تموم نظرتون چیه؟
من همینجوری داشتم گریه میکردم که بدنم به لرزه افتاد. کوکی:😨😨😨چِت شد یهو. من: نگران نباش 😭 وقتی خیلی شوک بهم وارد میشه و گریه میکنم اینجوری میشم 😭😭کوکی: من خیلی نگرانتم همینجور نمیزارم برم 😦. من : نه... . کوکی: حرف نزن من اینجوری نمیرممممم. کوکی زنگ منو همینجور که تو بغلش بودم گذاشت روی یک صندلی و به بقیه اعضا خبرداد و گفت که یکم دیر تر میره پیششون. ادامه داستان از زبان کوکی:همین که به اعضا خبر دادم و برگشتم دیدم اون دختره بیهوش شده... همینطور محکم زدم تو سر خودم گرفتمش بغل و ...با تمام توانم به سمت بیمارستان نزدیک فرودگاه دویدم نمیدونم یه حسی غریبی داشتم و فقط گریه میکردم😭😭😭😭 وقتی به بیمارستان رسیدیم بهش یه سُرُم زدن من همچنان داشتم گریه میکردم😭 که یه پرستاری اومد (نکته پرستاره کوک رو نمیشناخت) اقا خانوم تون حالش خوبه انقدر گریه نکنید من:خانومم؟. پرستار:اره دیگه مگه خانوم شما نیست؟. من (کوکی) :چیزه... یعنی اره هستن. (💜💜💜💜💜) رفتم توی اتاق...
ادامه داستان از زبان من: حالم بهتر شده بود و به هوش اومده بودم یهو کوکی وارد اتاق شد😍😍😍 کوکی:خوبی؟. من: اره، ببخشید خیلی اذیتت کردم😩. کوکی : این حرف رو نزن. من: اخه کلی بخاطر من اذیت شدی امروز. کوکی: اَه... دیگه این حرفو نزن گفتم. من: ببخشیدددد😅. کوکی :😅😅😅😅. اعضا به کوکی زنگ زدن نگرانش بودن باید میرفت. کوکی هم یه برگه بهم داد گفت: لطفا منو ببخش این شماره منِ الان باید برم اما میدونم اگه مرخص بشی و خبر دار نشم از استرس میمرم پس بهم خبر بده....
تموم نظرتون چیه؟
۳.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.