حلقه مار

حلقه مار
P:26
نیمه‌شب
نور ملایمی از پنجره روی تخت می‌تابه. همه‌جا ساکته.

لیا کمی جابه‌جا می‌شه و چشم‌هاش رو نیمه باز می‌کنه. صدای گرفته‌اش اتاق رو پر می‌کنه:
لیا: «تو هنوز نخوابیدی؟»

دراکو لبخند کمرنگی می‌زنه و خم می‌شه به سمتش:
دراکو: «چطور می‌تونم بخوابم وقتی تو اینجوری افتادی اینجا؟»

لیا دست ظریف و ضعیفش رو بالا می‌آره. دراکو فوراً دستش رو می‌گیره. تفاوت اندازه دست‌هاشون واضح و دلنشینه؛ انگار دست لیا توی دست دراکو گم می‌شه.

لیا (زمزمه‌وار): «می‌ترسم...»
دراکو : «از چی؟»
لیا: «از اینکه یه روز دیگه بیدار نشم. از اینکه بچه‌مو از دست بدم. از اینکه تو… بری.»

دراکو لبخند محوی میزنه،دست لیا رو محکم‌تر فشار می‌ده

دراکو (با صدای محکم ولی پر از عشق):
«لیا، به من نگاه کن. من جایی نمی‌رم. حتی اگه دنیا برام جهنم بشه، تو و این بچه‌ همه‌چیز منید. هیچ‌وقت تنها نمی‌ذارمت.»(جدی می‌فرمایید؟؟ولا ما هرچی از این جمله‌ها شنیدیم دروغ بود)

دراکو خم می‌شه وسه‌ای کوتاه ولی عمیق به لیا هدیه میده.(اهم مغزم درخواست یک بوسه داشت🤌🏻)

لیا لبخند می‌زنه.
لیا: «خیلی دوست دارم»

دراکو بوسه ایی به پیشونی لیا میزنه.

دراکو (زمزمه‌وار): «من بدتر دوست دارم»

لیا پلک‌هاشو می‌بنده، انگار برای اولین بار بعد از مدت‌ها، آرامش پیدا کرده. دست کوچیکش هنوز توی دست بزرگ دراکو گیره

چند هفته بعد

نور خورشید از پنجره‌های بلند عمارت به داخل می‌تابه. دراکو جلوی آینه، آخرین دکمه کت مشکی براقش رو می‌بنده. استایلی مشکی که به چشم‌های خاکستریش میاد. استایلش جدی و پرابهته، درست مثل کسی که داره به جلسه‌ای مهم می‌ره.

لیا، با شکم کمی برجسته‌اش و لباس ساده اما ظریف، دم در ایستاده. نگاهش به دراکو پر از نگرانیه.

وقتی دراکو می‌خواد از در خارج بشه، لیا قدم جلو می‌ذاره. دستش رو خیلی آرام روی بازوی دراکو می‌ذاره.

لیا (آروم،با لبخندی محوی):
«مراقب خودت باش…»

دراکو لحظه‌ای مکث می‌کنه. نگاه خاکستریش به چشم‌های قهوه‌ای لیا می‌افته. لبخند ملایمی روی لب‌هاش می‌شینه.

هیچ حرفی نمی‌زنه. فقط جلوتر می‌آد، دستش رو بالا می‌بره و پیشونی لیا رو به نرمی می‌گیره. بوسه‌ای آروم و طولانی روی پیشونیش می‌ذاره.

یکم بعد

لیا در سکوت به مبل تکیه داده و کتاب میخونه. همه‌چیز آرام بود، جز یک صدای خفیف از اتاق کار دراکو. ابروهاش درهم رفت. چند ثانیه گوش داد، شاید توهم بود. اما دوباره همون صدا...

کنجکاوی مثل همیشه به جانش افتاد. آرام از مبل بلند شد و پاورچین به سمت اتاق رفت. در نیمه‌باز بود. نفسش رو حبس کرد و سرک کشید. اتاق خالی بود، هیچ‌کس آنجا نبود. فقط سکوت.

خواست برگرده اما درست همان لحظه نگاهش به گوشه میز افتاد. یک برگه کج روی زمین افتاده بود، انگار تازه از دسته کاغذها جدا شده باشد. خم شد، برگه را برداشت.

وقتی چشمش به خطوط روی کاغذ افتاد، انگار هوا از اطرافش کشیده شد. گلویش خشک شد، نفسش بند آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیسی های گل فکر کنم تا دو پارت دیگه فیک تموم بشه🤌🏻🎀
لایک:10
دیدگاه ها (۱۹)

حلقه مار P:27چشم‌های لیا روی نوشته‌ها قفل شد. بالای برگه به ...

یوهاهاهاها فیک حلقه مار چند پارت دیگه تموم میشههه🤌🏻🤡انشاالله...

هرکسی می‌تونه کامنت بزاره خودم برای گشت گذار هستم 👍🏻

حلقه مار P:25 شب،داخل اتاق لیاچراغ خوابِ کنار تخت روشنه. سکو...

پارت ۱۴: “حرف‌هایی که نباید گفته می‌شد”(فیک: عاشق بودن به اج...

فیک ازدواج اجباری(پارت۴۱)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط