حلقه مار

حلقه مار
P:27
چشم‌های لیا روی نوشته‌ها قفل شد. بالای برگه به وضوح نوشته شده بود: «قرارداد ازدواج». قلبش از تپش ایستاد. نگاهش لغزید پایین‌تر، نامی که با خطی رسمی و محکم نوشته شده بود: دراکو مالفوی.
و درست مقابل آن، نام زنی دیگر.

انگار تمام دنیا روی شانه‌هایش فرو ریخت. دستش لرزید و برگه از میان انگشتانش سر خورد، روی زمین افتاد.

ذهنش قفل کرده بود؛ حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید. تنها یک چیز را می‌فهمید: این سند خیلی قبل‌تر از فرار با دراکو امضا شده بود… پس چرا؟ چرا هیچ‌وقت به او نگفته بود؟
خیلی عالی 👌 پس بریم سراغ صحنه‌ی احساسی و پرتنشش:


---

اشک مثل پرده‌ای جلوی دید لیا را گرفته بود. برگه‌ی لعنتی هنوز روی زمین افتاده بود و او زانو زده، بی‌حرکت به آن خیره شده بود. بغضش شکست. صدای گریه‌اش توی اتاق پیچید، بی‌صدا اما سنگین…

دست‌های لرزانش صورتش را پوشاند. قلبش می‌سوخت، انگار کسی با خنجر وسطش را شکافته باشد. «چطور تونستی؟ چرا هیچ‌وقت نگفتی؟» زمزمه‌ای شکست‌خورده از لبانش بیرون آمد.

با عجله اشک‌هایش را پاک کرد. نگاهش روی وسایل اتاق چرخید. می‌دانست که نمی‌تواند همین‌جا بماند، نه بعد از این حقیقت. کمد را باز کرد و شروع کرد به جمع کردن چیزهایی که برایش ضروری بود: چند دست لباس،کتاب کوچکی که برایش مهم بود…وقتی داشت وسایلش رو میذاشت گردنبندی رو دید که تام بهش داده بود لحظه آیی بغض کرد خودش نمی‌دانست برای چی ،همه را با دستانی لرزان داخل یک چمدان کوچک گذاشت.(می‌دونی چرا ؟؟؟ چون عاشقشی هنوز سیسی جون چون تازه فهمیدی تام بهتر از همه هست🤌🏻)

وقتی کارش تمام شد، وسط سالن نشست. چمدان کنار پایش بود، اشک‌های خشک‌شده روی گونه‌اش رد انداخته بود. زل زده بود به در ورودی… منتظر لحظه‌ای که دراکو بیاد.
یکم بعد
صدای باز شدن در سالن پیچید. لیا از جایش تکان نخورد، چشمانش هنوز پر از اشک خشک‌شده بود. دراکو با کت‌وشلوار مشکی وارد شد، دستش هنوز روی دسته‌ی در بود که نگاهش روی چمدان کنار پای لیا قفل شد. اخم کم‌رنگی نشست روی صورتش.

– «چیشده لیا؟ اون چمدون چیه؟»
صدایش پر از تعجب بود، اما آرام.

لیا سرش را بلند کرد، نگاه خیس و عصبی‌اش مثل تیغی به قلب دراکو خورد. با لحنی که بغض و نفرت در هم تنیده شده بود گفت:
– «نمیدونی؟ نه؟»

دراکو یک قدم جلو آمد.
– «نه… چیو باید بدونم؟»

لیا پوزخندی تلخ زد، اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد اما صدایش محکم بود بود:
– «الکی منو دور نزن… یعنی خودت نمی‌دونی قبل از من ازدواج کردی؟ نکنه اینم باز نقشه‌ی تامه؟ یا دستور بابات؟»

لحظه‌ای سکوت همه‌جا را پر کرد. دراکو ابرو بالا انداخت، چانه‌اش را کمی بالا گرفت، و با همان غرور سرد همیشگی، بی‌هیچ لرزشی در صدا گفت:
– «پس بلاخره فهمیدی… آره. قبل از تو زن داشتم. وقتی وارد رابطه با تو شدم، فقط بخاطر درجه‌ی خانوادگیت بود. این مدت هم کنارت موندم چون لازمش داشتم. آره لیا… همه‌ش نقشه‌ی خودم بود.»

نفس لیا بند آمد. قلبش انگار فرو ریخت. یک لحظه فقط نگاهش کرد، نگاهش پر از تنفر، پر از شکستن. سپس با صدایی که خشم در آن شعله می‌زد گفت:
– «خیلی کثیفی، مالفوی.»

و درست همان لحظه، دستش را بالا برد و محکم سیلی‌ای نثار صورتش کرد. صدای برخورد دست در سالن پیچید. دراکو سرش کمی به طرفی چرخید، اما هیچ واکنشی نشان نداد. فقط با همان غرور خشک ایستاد.

لیا چمدانش را برداشت، حتی یک لحظه عقب برنگشت. با قدم‌های محکم، اما لرزان از شدت بغض، در را پشت سرش بست و رفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اولین جایی که از لیا خوشم اومد 🤌🏻🎀
سیسیتون جغده🐤🍷
لایک:10
دیدگاه ها (۱۳)

یوهاهاهاها فیک حلقه مار چند پارت دیگه تموم میشههه🤌🏻🤡انشاالله...

روال زندگیم خیلی شخمیه 🤌🏻✨شب که تا صبح بیدارم بعد صبح می‌خوا...

حلقه مار P:26 نیمه‌شب نور ملایمی از پنجره روی تخت می‌تابه. ه...

هرکسی می‌تونه کامنت بزاره خودم برای گشت گذار هستم 👍🏻

وقتی بچتون رو

You must love me...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط