باد که می وزد تو را مثل شال دور خاطره هایم می پیچم من ...
باد که می وزد تو را مثل شال دور خاطره هایم می پیچم. من که می دانم دیگر ماهها از زمستان گذشته است. تو هم می دانی، عجیب نیست! این کدام حس کدر یخ زده است که تو را در خودش زندانی کرده. مگر ندیدی از پشت همان یخ کدر که دیگر بدل به تندیسی از تو شده، این همه رنگ سبز و سرخ را؟ مگر نشنیدی این همه صدا را؟ آواز چکاوک و پرستو را؟ نگو نه که باور نمیکنم. اما من دیده ام پرستویی را که به نشان آن سالهای دور که تو هم با ما به بهار کوچ می کردی و مثل همه شکوفه می دادی،دور سرت چرخی زد اما از لانه ساختن روی شانه های یخی ات پشیمان شد و رفت. چقدر بی قرار ، دور سرت آواز خواند! تو می شنیدی اما سرت را نچرخاندی که نگاهش کنی. حالا دیگر برای من شال نفرست. اینجا بهار دارد به مهمانی تابستان و گیلاس می رود. اگر خواستی هدیه ای بفرستی لطفا کمی از آن باران هایی بفرست که باد گاهی برای باغ همسایه می آورد...
- ۱.۴k
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط