گفت خیلیا توو این شهر از خفگی مردن

گفت : خیلیا توو این شهر از خفگی مُردن.
گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.
گفت : دریا خیلیا رو کُشته
اما اونایی که من میگم
همشون از دلتنگی خفه شدن #بابک_زمانی
دیدگاه ها (۱)

تئودور : بعضی وقت‌ها حس می‌کنم تمام احساساتی که لازمه رو تجر...

ما مسکّن های موقت بودیم، مرهم های چند روزه که بعد از شنیدنِ ...

‌مانده‌ام چگونه تو را فراموش‌کنماگر تو را فراموش کنمباید سال...

ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵِ ﮔﺮﻡ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺳﺮﺩ ﺧﺎﮎ،ﭼﻪ ﺷﺪ ﻋﺰﯾﺰﮐ...

ازدواج اجباریP:2 ،سر میز شام، م،د:دخترم تو نمی خوای ازدواج ...

پارت هفتم رمان عشق اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط