🍁Part 80🍁
🍁Part_80🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
تو اتاق مدیریت نشسته بودم و داشتم کارمو انجام میدادم که در زدن
همینطور که سرم پایین بود گفتم
ارسلان:بفرمایید...متین و محراب و رضا وارد اتاق شدن با یه جعبه شیرینی
محراب:سلاااام داداش چطوری
رضا:چه خبر یه خبر دارم که اگه بی خبر باشی میتونی این خبر و بدی به همه😐😐
متین:عه خفه شین دو دیقه بنده خدا قاطی کرد
سلام ارسلان😂
ارسلان:سلام داداشای اسکل من خوش اومدین بیاین بشینین💙😂
متین:نشستیم و گفتم...ارسلان من و نیکا
محراب:هفته دیگه عقدشونه این دو ساعت میخواد زر بزنه حالا
رضا:وای دارم عمو میشم🫤🥺
ارسلان:واااای مبارکهههه ... رفتم متین و بغل کردم بوس و ماچ و ازین کارا دیگه
متین:ایشالا عروسی خودت داداش
ارسلان:فدات داداش
متین:بفرما شیرینی
ارسلان:دستت درد نکنه
رضا:به خدا اگه اصرار من نبود میخواست از این شیرینی ها بگیره که وسطش مربا داره😐
محراب:بله صحیح است عرض ایشون😐
متین:ارسلان دیگه بیشتر از این مزاحمت نشیم به کارات برس
رضا:ارسلان کمک نمیخوای
ارسلان: نه دستت درد نکنه رضا
رضا:خب پس من میمونم کمکت میکنم😶
ارسلان:داداش نمیخوام دستت درد نکنه برو کمک متین بعدشم شرکت خودتم هست کلی کار داری
رضا:نه داداش میمونم پیشت نمیرم
ارسلان:برو نمیخوام رضاااا😂
رضا:الکی میگی
ارسلان:رضا برو گمشو دادش قربونت برم گمشو😭
رضا:خیلی مودبی ولی میخوام بمونم دست تنها نباشی
محراب:ارسلان این دیوونه رو ولش کن اگه میخواد بمونه بزار دکوری پیشت باشه
متین:رضا دهنشو سرویس کردی میای يا نه؟
رضا:نه داداش خدافظ
ارسلان:خدافظ😂
متین:خدافظ
محراب:ببخشید مراحمَم شدیم سرتون شلوغ بود
ارسلان:ببند محراب😐😂 ... محراب و متین رفتن با رضا تا ساعت هشت شب داشتیم کارای شرکت و میکردیم که گوشیش زنگ خورد
رضا:الو سلام عشقم چطوری .. باشه نفس .. قربونت برم .. مواظب خودت باش .. خدافظ
ارسلان:پانی بود👀
رضا:نه فرشته نجاتم بود گفت بیا بریم بیرون😂
ارسلان:عاها الان منظورت این بود که خسته شدی آره؟😂😶من بهت گفتم نمیخواد کمک کنی خودت از بس که من و دوست داری هعی اصرار میکنی😌😂
رضا: هه هه هه بامزه من باید برم پانیذ منتظره خدافط ببخشید مزاحم شدم
ارسلان:بله مزاحمی😐
رضا:پانیذ منتظره خدافظ
ارسلان:بابا زن ذلیل
رضا:خفههه
ارسلان:خدافظ😂🧡 ... بغلش کردم اونم بغلم کرد😐😶
بعد از رفتن رضا یه استراحت کردم قهوه خوردم و دوباره شروع کردم (آخی پسلم گنا داله🥺🥺)
💎دو ساعت بعد💎 (گناه داره بچم 🥺)
تلفن و گذاشتم روی میز
وااای یارو سهام داره دیوونس میگه پاشو
بیا عراق مخمو خورد
موندم فک خودش درد نگرفت
خوب شد ردش کردم و الا میومد میبردتم😐
سرمو گذاشتم رو میز که یکم مغزم خالی شه
خوابم برد
🦉دیانا🦉
ساعت نزدیکای 11 بود خواستم بلند شم برم تو آشپزخونه یه سر به غذا بزنم که یهو با بوی غذا که بهم خورد بالا آوردم و به سرعت راهمو به سمت دستشویی کج کردم
چد باری بالا آوردم
نکنه ...
ای وااای خدا من هنوز 18 سالم نشده
اگه همه بفهمن چی من خیلی بچم
خدا چه غلطی بکنم اگه درست باشه حدسم
که البته حدسم درسته آخه دلیل دیگه ای که نمیتونه داشته باشه
یه نفس عمیق کشیدم
بدون اینکه کسی خبر دار بشه باید بچه رو بندازم
ولی نه اینکارو نمیکنم اگه ارسلان بچه رو بخواد چی
ولی خب ... خودمم بچه رو دوست دارم نمیخوام بندازمش
پس نمیندارمش
نه میندازم فوقش ارسلان دعوام میکنه و منو از خونش میندازه بیرون و من دیگه جایی ندارم
پس بهتره خودم یه کاری کنم بچه رو میندازم
خودمم گم و گور میشم اونقدری پول دارم که یه واحد آپارتمانی بگیرم و یه دویست شیش هم میگیرم تو یه کافه ای جایی کار میکنم
نه پس دلم و چیکار کنم گیر کرده پیش ارسلان🥺♥️
هووف
تصمیم آخرم اینه
بچم و نگه میدارم با ارسلان ازدواج میکنم اگرم ارسلان گفت بچه رو بنداز نمیندازم
ولی باید اول مطمئن بشم که دارم ننه میشم😐
همین الان باید بفهمم
دیر وقت بود ولی هنوز دیر نشده بود میرم داروخانه شبانه روزی بیبی چک میگیرم😶🥺♥️
یه اسنپ گرفتم چون مجبور بودم😐
زود یه مانتو پوشیدم و مینی اسکارف بستم و آرایش هم نکردم سریع رفتم سوار شدم
💎5 مین بعد💎
پیاده شدم رفتم سریع چند تا بیبی چک گرفتم
و رفتن سوار شدم
💎5 مین بعد💎
پیاده شدم پولشو اینترنتی حساب کرده بودم
رفتم سریع تو دستشویی
یکی از بیبی چک هارو استفاده کردم
که یهو دیدم جواب ..... .
💛💛💛
میدونستید دوستون دالم🥺💜🍫🍭
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦇ارسلان🦇
تو اتاق مدیریت نشسته بودم و داشتم کارمو انجام میدادم که در زدن
همینطور که سرم پایین بود گفتم
ارسلان:بفرمایید...متین و محراب و رضا وارد اتاق شدن با یه جعبه شیرینی
محراب:سلاااام داداش چطوری
رضا:چه خبر یه خبر دارم که اگه بی خبر باشی میتونی این خبر و بدی به همه😐😐
متین:عه خفه شین دو دیقه بنده خدا قاطی کرد
سلام ارسلان😂
ارسلان:سلام داداشای اسکل من خوش اومدین بیاین بشینین💙😂
متین:نشستیم و گفتم...ارسلان من و نیکا
محراب:هفته دیگه عقدشونه این دو ساعت میخواد زر بزنه حالا
رضا:وای دارم عمو میشم🫤🥺
ارسلان:واااای مبارکهههه ... رفتم متین و بغل کردم بوس و ماچ و ازین کارا دیگه
متین:ایشالا عروسی خودت داداش
ارسلان:فدات داداش
متین:بفرما شیرینی
ارسلان:دستت درد نکنه
رضا:به خدا اگه اصرار من نبود میخواست از این شیرینی ها بگیره که وسطش مربا داره😐
محراب:بله صحیح است عرض ایشون😐
متین:ارسلان دیگه بیشتر از این مزاحمت نشیم به کارات برس
رضا:ارسلان کمک نمیخوای
ارسلان: نه دستت درد نکنه رضا
رضا:خب پس من میمونم کمکت میکنم😶
ارسلان:داداش نمیخوام دستت درد نکنه برو کمک متین بعدشم شرکت خودتم هست کلی کار داری
رضا:نه داداش میمونم پیشت نمیرم
ارسلان:برو نمیخوام رضاااا😂
رضا:الکی میگی
ارسلان:رضا برو گمشو دادش قربونت برم گمشو😭
رضا:خیلی مودبی ولی میخوام بمونم دست تنها نباشی
محراب:ارسلان این دیوونه رو ولش کن اگه میخواد بمونه بزار دکوری پیشت باشه
متین:رضا دهنشو سرویس کردی میای يا نه؟
رضا:نه داداش خدافظ
ارسلان:خدافظ😂
متین:خدافظ
محراب:ببخشید مراحمَم شدیم سرتون شلوغ بود
ارسلان:ببند محراب😐😂 ... محراب و متین رفتن با رضا تا ساعت هشت شب داشتیم کارای شرکت و میکردیم که گوشیش زنگ خورد
رضا:الو سلام عشقم چطوری .. باشه نفس .. قربونت برم .. مواظب خودت باش .. خدافظ
ارسلان:پانی بود👀
رضا:نه فرشته نجاتم بود گفت بیا بریم بیرون😂
ارسلان:عاها الان منظورت این بود که خسته شدی آره؟😂😶من بهت گفتم نمیخواد کمک کنی خودت از بس که من و دوست داری هعی اصرار میکنی😌😂
رضا: هه هه هه بامزه من باید برم پانیذ منتظره خدافط ببخشید مزاحم شدم
ارسلان:بله مزاحمی😐
رضا:پانیذ منتظره خدافظ
ارسلان:بابا زن ذلیل
رضا:خفههه
ارسلان:خدافظ😂🧡 ... بغلش کردم اونم بغلم کرد😐😶
بعد از رفتن رضا یه استراحت کردم قهوه خوردم و دوباره شروع کردم (آخی پسلم گنا داله🥺🥺)
💎دو ساعت بعد💎 (گناه داره بچم 🥺)
تلفن و گذاشتم روی میز
وااای یارو سهام داره دیوونس میگه پاشو
بیا عراق مخمو خورد
موندم فک خودش درد نگرفت
خوب شد ردش کردم و الا میومد میبردتم😐
سرمو گذاشتم رو میز که یکم مغزم خالی شه
خوابم برد
🦉دیانا🦉
ساعت نزدیکای 11 بود خواستم بلند شم برم تو آشپزخونه یه سر به غذا بزنم که یهو با بوی غذا که بهم خورد بالا آوردم و به سرعت راهمو به سمت دستشویی کج کردم
چد باری بالا آوردم
نکنه ...
ای وااای خدا من هنوز 18 سالم نشده
اگه همه بفهمن چی من خیلی بچم
خدا چه غلطی بکنم اگه درست باشه حدسم
که البته حدسم درسته آخه دلیل دیگه ای که نمیتونه داشته باشه
یه نفس عمیق کشیدم
بدون اینکه کسی خبر دار بشه باید بچه رو بندازم
ولی نه اینکارو نمیکنم اگه ارسلان بچه رو بخواد چی
ولی خب ... خودمم بچه رو دوست دارم نمیخوام بندازمش
پس نمیندارمش
نه میندازم فوقش ارسلان دعوام میکنه و منو از خونش میندازه بیرون و من دیگه جایی ندارم
پس بهتره خودم یه کاری کنم بچه رو میندازم
خودمم گم و گور میشم اونقدری پول دارم که یه واحد آپارتمانی بگیرم و یه دویست شیش هم میگیرم تو یه کافه ای جایی کار میکنم
نه پس دلم و چیکار کنم گیر کرده پیش ارسلان🥺♥️
هووف
تصمیم آخرم اینه
بچم و نگه میدارم با ارسلان ازدواج میکنم اگرم ارسلان گفت بچه رو بنداز نمیندازم
ولی باید اول مطمئن بشم که دارم ننه میشم😐
همین الان باید بفهمم
دیر وقت بود ولی هنوز دیر نشده بود میرم داروخانه شبانه روزی بیبی چک میگیرم😶🥺♥️
یه اسنپ گرفتم چون مجبور بودم😐
زود یه مانتو پوشیدم و مینی اسکارف بستم و آرایش هم نکردم سریع رفتم سوار شدم
💎5 مین بعد💎
پیاده شدم رفتم سریع چند تا بیبی چک گرفتم
و رفتن سوار شدم
💎5 مین بعد💎
پیاده شدم پولشو اینترنتی حساب کرده بودم
رفتم سریع تو دستشویی
یکی از بیبی چک هارو استفاده کردم
که یهو دیدم جواب ..... .
💛💛💛
میدونستید دوستون دالم🥺💜🍫🍭
۲۷.۵k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.