🍁Part 79🍁
🍁Part_79🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
یه دفعه با خوابی ک دیدم از خواب پریدم دیدم ارسلان هم خوابیده کنارم
حتما اون من و آورده
دوباره اون صحنه ای که تو خواب دیدم اومد جلو چشمم
یه دفعه گریم گرفت
پاشدم رفتم گوشه اتاق و گریه میکردم
🦇ارسلان🦇
با صدای گریه و هق هق یکی از خواب بیدار شدم
دیدم دیانا نشسته گوشه اتاق و داره گریه میکنه
آروم رفتم بالا سرش انگار متوجه نشد من اومدم
آروم نشستم کنارش و دستمو گذاشتم رو سرشو گفتم
ارسلان:دیانام داری گریه میکنی؟؟...یه دفعه خودشو انداخت تو بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد سرشو
بوسیدم و گفتم
ارسلان:دیانا کوچولوی کاشی ناراحت شده چرا؟؟جیگر کاشی چرا ناراحته
فداتشم چیشده نمیخوای بگی کاشی طاقت نداره اشکای تو رو ببینه قربونت بشم آخه
دیانا:گریم شدت گرفت و خودمو بیشتر تو بغل ارسلان جا کردم و بوی عطرش و بیشتر وارد ریه هام کردم با اینکه لباس تنش نبود ولی بازم بوش و حس میکردم خیلی خوب بود ک تو بغلش بودم احساس آرامش میکردم اسپیلر روشن بود و یکم سردم شده بود ولی بغل گرم ارسلان گرما رو به تمام وجودم تزریق کرد
ارسلان:هعی رو سر دیانا بوسه میزدم اونم کم کم آروم شد
هنوز همونجوری بغلم کرده بود
ک یه دفعه گفت:
دیانا:ارسلان من خواب دیدم که تو...
ارسلان:دوباره گریش گرفت
گفتم:
ارسلان:باشه عزیزم گریه نکن هر موقع حالت خوب بود بگو...
دیانا:اوم
ارسلان:هنوز محکم بغلم کرده بود بلندش کردم و
دراز کشیدم رو تخت اونم روم بود و محکم منو به خودش فشرده بود منم بغلش کردم
💎صبح💎
🦉دیانا🦉
صبح بلند شدم دیدم هنوز دستام دور کمر ارسلان حلقه اس و اونم من و بغل کرده
آروم سرمو بردم نزدیک صورتش و لپشو بوسیدم
اسپیلر هنوز روشن بود دیشب یخ زدم از سرما
دوباره از سردی دمای اتاق ب خودم لرزیدم و یکم بیشتر ب ارسلان چسبیدم
خواستم صورتمو اونوری کنم ک ارسلان صورتمو برگردوند و بوسه زد رو پیشونیم
ارسلان:صب بخیر جغد کوچولوی کاشی
دیانا:صب بخیر خفی جذاب دیا...یه نگاه به ساعت روی میز اصلی کنار تخت کردم ساعت10:00 بود ب ارسلان
گفتم
دیانا:خب مثل اینکه دیرت شده بری شرکت
ارسلان:خب امروز یکم دیر تر میرم اشکال نداره
دیانا:خب اینجوری شبم دیر میای که🥺
ارسلان:آره ولی نمدونم چیکار کنم هنوز یه عالمه کار تو شرکت هست اگه نرم کی اونا رو انجام بده آخه عشقم
دیانا:من تنهایی تو این خونه درندشت چیکار کنم🥺
ارسلان:من فداتشم ببین میخواستم ببرمت با خودم ولی اونجا که بد تره به نظرم حوصله ات سر میره
دیانا:باشه وبی زود برگردیا🥺🥺واسم پاستیل بگیر باشه🥺🥺
ارسلان:چرخوندمش و وقتی چرخوندمش من روش بودم آروم زیر گوشش گفتم
ارسلان:پاستیل هم بهت میدم جوجه
دیانا:دستمو دور کمرش حلقه کردم و یه دفعه وحشیانه شروع کردم به خوردن لباش
که یکم بعد همراهیم کرد
من ول کردم لباشو ولی اون داشت لبامو وحشیانه میخورد لبم تو دهن ارسلان بود(😬)
بعد از 10 مین ول کرد و در آخر هم جناب لپمو گاز گرفتن😐😌😌
ارسلان:لپشو گاز گرفتم و بعد لپشو بوسیدم
دیانا:ای خدا بپرسم يا نه خجالت میکشم آخه اینجوری حس میکنم پیش خودش فک میکنه من هولم ای بابا
هوف ولی میگم بهش اصلا اشکال نداره این فکرای احمقانه چیه من میکنم بهش میگم
دیانا:ارسلاوون
ارسلان:جان ارسلان
دیانا:تو قبلا رفتی بدنسازی؟🥺
ارسلان:اوهوم پسرت ورزشکار🥲😌
دیانا:هنوزم میری؟؟؟
ارسلان:خیلی کم...سرمو خم کردم طرف گردنش هنوز کبودی های اوت روز رو گردنش بود
یکم گردنشو میک زدم بعد بلند شدم که برم شرکت
دیانا:ارسلان لباس پوشید و رفت شرکت
من موندم و این خونه درندشت
ولی این عمارت واقعا خیلی قشنگه
رفتم صبحانه آماده کردم و بعد خوردن جمع کردم
ارسلان حتی صبحانه هم نخورد
تنها داستانی که واسم جالب بود بچه دار شدن نیکا بود تقریبا دو هفته اش بود پدر مادرش که با ازدواج نیکا با متین مخالف بودن یه یهو انگار معجزه شد و قبول کردن نیکا این بچه رو از همه ی ما میخواست پنهون کنه ولی یه روز که اومده بود اینجا پیش من یهو با سرعت رفت سمت دستشویی ارسلان املتش سوخته بود😂
بعد از اینکه ما فهمیدیم نمدونم چی شد که مامان باباش قبول کردن و اومدن ایران
صدای گوشیم اومد نیکا پی ام داده بود که..............
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
یه دفعه با خوابی ک دیدم از خواب پریدم دیدم ارسلان هم خوابیده کنارم
حتما اون من و آورده
دوباره اون صحنه ای که تو خواب دیدم اومد جلو چشمم
یه دفعه گریم گرفت
پاشدم رفتم گوشه اتاق و گریه میکردم
🦇ارسلان🦇
با صدای گریه و هق هق یکی از خواب بیدار شدم
دیدم دیانا نشسته گوشه اتاق و داره گریه میکنه
آروم رفتم بالا سرش انگار متوجه نشد من اومدم
آروم نشستم کنارش و دستمو گذاشتم رو سرشو گفتم
ارسلان:دیانام داری گریه میکنی؟؟...یه دفعه خودشو انداخت تو بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد سرشو
بوسیدم و گفتم
ارسلان:دیانا کوچولوی کاشی ناراحت شده چرا؟؟جیگر کاشی چرا ناراحته
فداتشم چیشده نمیخوای بگی کاشی طاقت نداره اشکای تو رو ببینه قربونت بشم آخه
دیانا:گریم شدت گرفت و خودمو بیشتر تو بغل ارسلان جا کردم و بوی عطرش و بیشتر وارد ریه هام کردم با اینکه لباس تنش نبود ولی بازم بوش و حس میکردم خیلی خوب بود ک تو بغلش بودم احساس آرامش میکردم اسپیلر روشن بود و یکم سردم شده بود ولی بغل گرم ارسلان گرما رو به تمام وجودم تزریق کرد
ارسلان:هعی رو سر دیانا بوسه میزدم اونم کم کم آروم شد
هنوز همونجوری بغلم کرده بود
ک یه دفعه گفت:
دیانا:ارسلان من خواب دیدم که تو...
ارسلان:دوباره گریش گرفت
گفتم:
ارسلان:باشه عزیزم گریه نکن هر موقع حالت خوب بود بگو...
دیانا:اوم
ارسلان:هنوز محکم بغلم کرده بود بلندش کردم و
دراز کشیدم رو تخت اونم روم بود و محکم منو به خودش فشرده بود منم بغلش کردم
💎صبح💎
🦉دیانا🦉
صبح بلند شدم دیدم هنوز دستام دور کمر ارسلان حلقه اس و اونم من و بغل کرده
آروم سرمو بردم نزدیک صورتش و لپشو بوسیدم
اسپیلر هنوز روشن بود دیشب یخ زدم از سرما
دوباره از سردی دمای اتاق ب خودم لرزیدم و یکم بیشتر ب ارسلان چسبیدم
خواستم صورتمو اونوری کنم ک ارسلان صورتمو برگردوند و بوسه زد رو پیشونیم
ارسلان:صب بخیر جغد کوچولوی کاشی
دیانا:صب بخیر خفی جذاب دیا...یه نگاه به ساعت روی میز اصلی کنار تخت کردم ساعت10:00 بود ب ارسلان
گفتم
دیانا:خب مثل اینکه دیرت شده بری شرکت
ارسلان:خب امروز یکم دیر تر میرم اشکال نداره
دیانا:خب اینجوری شبم دیر میای که🥺
ارسلان:آره ولی نمدونم چیکار کنم هنوز یه عالمه کار تو شرکت هست اگه نرم کی اونا رو انجام بده آخه عشقم
دیانا:من تنهایی تو این خونه درندشت چیکار کنم🥺
ارسلان:من فداتشم ببین میخواستم ببرمت با خودم ولی اونجا که بد تره به نظرم حوصله ات سر میره
دیانا:باشه وبی زود برگردیا🥺🥺واسم پاستیل بگیر باشه🥺🥺
ارسلان:چرخوندمش و وقتی چرخوندمش من روش بودم آروم زیر گوشش گفتم
ارسلان:پاستیل هم بهت میدم جوجه
دیانا:دستمو دور کمرش حلقه کردم و یه دفعه وحشیانه شروع کردم به خوردن لباش
که یکم بعد همراهیم کرد
من ول کردم لباشو ولی اون داشت لبامو وحشیانه میخورد لبم تو دهن ارسلان بود(😬)
بعد از 10 مین ول کرد و در آخر هم جناب لپمو گاز گرفتن😐😌😌
ارسلان:لپشو گاز گرفتم و بعد لپشو بوسیدم
دیانا:ای خدا بپرسم يا نه خجالت میکشم آخه اینجوری حس میکنم پیش خودش فک میکنه من هولم ای بابا
هوف ولی میگم بهش اصلا اشکال نداره این فکرای احمقانه چیه من میکنم بهش میگم
دیانا:ارسلاوون
ارسلان:جان ارسلان
دیانا:تو قبلا رفتی بدنسازی؟🥺
ارسلان:اوهوم پسرت ورزشکار🥲😌
دیانا:هنوزم میری؟؟؟
ارسلان:خیلی کم...سرمو خم کردم طرف گردنش هنوز کبودی های اوت روز رو گردنش بود
یکم گردنشو میک زدم بعد بلند شدم که برم شرکت
دیانا:ارسلان لباس پوشید و رفت شرکت
من موندم و این خونه درندشت
ولی این عمارت واقعا خیلی قشنگه
رفتم صبحانه آماده کردم و بعد خوردن جمع کردم
ارسلان حتی صبحانه هم نخورد
تنها داستانی که واسم جالب بود بچه دار شدن نیکا بود تقریبا دو هفته اش بود پدر مادرش که با ازدواج نیکا با متین مخالف بودن یه یهو انگار معجزه شد و قبول کردن نیکا این بچه رو از همه ی ما میخواست پنهون کنه ولی یه روز که اومده بود اینجا پیش من یهو با سرعت رفت سمت دستشویی ارسلان املتش سوخته بود😂
بعد از اینکه ما فهمیدیم نمدونم چی شد که مامان باباش قبول کردن و اومدن ایران
صدای گوشیم اومد نیکا پی ام داده بود که..............
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
۸.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.