حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت
حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت
خدا بهش گفت :
نازنینم آدم با تو رازی دارم ...
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب آمد پیش !
زیر چشم به خدا مینگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست !
گفت نازنینم آدم ، قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
یاد من باش که بس تنهایم ...
بغض آدم ترکید گونه هایش لرزید ...
به خدا گفت : من به اندازه گلهای بهشت
من به اندازه عرش ..نه ..نه ... نه...
به اندازه تنهاییت ای هستی من ، دوستت دارم !!!
آدم کوله اش را برداشت خسته و سخت قدم بر میداشت ...
راهی ظلمت پر شور زمین زیر لبهای خدا باز شنید ...
نازنینم آدم نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه اندازه گلهای بهشت که به اندازه یک دانه گندم ...
تو فقط یادم باش ...
👍 👍 👍 👍
خدا بهش گفت :
نازنینم آدم با تو رازی دارم ...
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب آمد پیش !
زیر چشم به خدا مینگریست ...
محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست !
گفت نازنینم آدم ، قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
یاد من باش که بس تنهایم ...
بغض آدم ترکید گونه هایش لرزید ...
به خدا گفت : من به اندازه گلهای بهشت
من به اندازه عرش ..نه ..نه ... نه...
به اندازه تنهاییت ای هستی من ، دوستت دارم !!!
آدم کوله اش را برداشت خسته و سخت قدم بر میداشت ...
راهی ظلمت پر شور زمین زیر لبهای خدا باز شنید ...
نازنینم آدم نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه اندازه گلهای بهشت که به اندازه یک دانه گندم ...
تو فقط یادم باش ...
👍 👍 👍 👍
۶.۵k
۱۵ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.