ازدواج اجباری
PART:32
یه شب از شب های دیگه توی عمارت هوانگ شب سردی بود استرس خاصی داشت انگار قرار بود اتفاقی بیوفته یه اتفاق خیلی بد شامش رو خورده بود توی تخت بود توی خودش جمع شده بود سعی میکرد به خواب بره ولی استرس و اضطرابی که داشت مانع خوابش بود بالاخره بعد چندین ساعت تلاش کردن تونست بخوابه...با نوری که چشماش رو اذیت میکرد از خواب بیدار شد یواش یواش چشماش رو باز کرد رو صندلی بود خواست تکون بخوره که دست و پاهاش بسته گیج شده بود کجا بود تا جایی که یادش میومد توی تختش توی خونه هیونجین سعی داشت بخوابه و خوابید ولی چرا اینجا بود سوالات زیادی داشت که یکی وارد اونجا شد:عا بیدار شدی...سلام کوچولو. فلیکس:ت تو کی هستی یکی از آدمای هیونجینی مگه نه. ادامه حرفش رو با داد ادامه:هوانگ شوخی خوبی نیست منو باز کن. مرد با اتمام حرف فلیکس قهقهه زد:وای تو خیلی ک خلی بگم فکر کن چرا باید هوانگ همچین کاری باهات بکنه. فلیکس در جواب مرد فقط سکوت کرد. مرد چشمش به گردنبند توی گردن فلیکس افتاد و نزدیکش شد:اخیی نگاه کن رومئو ژولیت گردنبند انداخته چه نازی تو. مرد درحدی سریع مودش تغییر کرد که قابل توصیف نبود گردنبند فلیکس رو تو دستاش گرفت ولی ول کرد مثل اینکه نقشه شومی داشت توی سرش میکشید مرد به سمت در رفت ولی با حرف فلیکس وایستاد:هیون میاد دنبالم. مرد:خیلیم عالی منم همینو میخوام تا وقتی بیاد باید اینجا بمونی بیبی. اتمام حرفش از اون جای سرد و تاریک خارج شد روبه یکی از دستیارانش دستور داد:به هوانگ خبر بده.
«عمارت هوانگ»
خدمتکار ها از هر لحظه که رئیسشون فهمیده بود پسر توی خونش نیست بشدت عصبانی بود و سر خدتنکار ها و بادیگارد ها عربده میکشید که چرا هواسشون نبوده،از هر عربده ای که میکشید لرز بدی به تن همه میانداخت،از اون ور هان بشدت استرس گرفته بود لینو سعی در آروم کردنش داشت.
بفرماییدددد
یه شب از شب های دیگه توی عمارت هوانگ شب سردی بود استرس خاصی داشت انگار قرار بود اتفاقی بیوفته یه اتفاق خیلی بد شامش رو خورده بود توی تخت بود توی خودش جمع شده بود سعی میکرد به خواب بره ولی استرس و اضطرابی که داشت مانع خوابش بود بالاخره بعد چندین ساعت تلاش کردن تونست بخوابه...با نوری که چشماش رو اذیت میکرد از خواب بیدار شد یواش یواش چشماش رو باز کرد رو صندلی بود خواست تکون بخوره که دست و پاهاش بسته گیج شده بود کجا بود تا جایی که یادش میومد توی تختش توی خونه هیونجین سعی داشت بخوابه و خوابید ولی چرا اینجا بود سوالات زیادی داشت که یکی وارد اونجا شد:عا بیدار شدی...سلام کوچولو. فلیکس:ت تو کی هستی یکی از آدمای هیونجینی مگه نه. ادامه حرفش رو با داد ادامه:هوانگ شوخی خوبی نیست منو باز کن. مرد با اتمام حرف فلیکس قهقهه زد:وای تو خیلی ک خلی بگم فکر کن چرا باید هوانگ همچین کاری باهات بکنه. فلیکس در جواب مرد فقط سکوت کرد. مرد چشمش به گردنبند توی گردن فلیکس افتاد و نزدیکش شد:اخیی نگاه کن رومئو ژولیت گردنبند انداخته چه نازی تو. مرد درحدی سریع مودش تغییر کرد که قابل توصیف نبود گردنبند فلیکس رو تو دستاش گرفت ولی ول کرد مثل اینکه نقشه شومی داشت توی سرش میکشید مرد به سمت در رفت ولی با حرف فلیکس وایستاد:هیون میاد دنبالم. مرد:خیلیم عالی منم همینو میخوام تا وقتی بیاد باید اینجا بمونی بیبی. اتمام حرفش از اون جای سرد و تاریک خارج شد روبه یکی از دستیارانش دستور داد:به هوانگ خبر بده.
«عمارت هوانگ»
خدمتکار ها از هر لحظه که رئیسشون فهمیده بود پسر توی خونش نیست بشدت عصبانی بود و سر خدتنکار ها و بادیگارد ها عربده میکشید که چرا هواسشون نبوده،از هر عربده ای که میکشید لرز بدی به تن همه میانداخت،از اون ور هان بشدت استرس گرفته بود لینو سعی در آروم کردنش داشت.
بفرماییدددد
- ۷.۶k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط