💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 11🤍✨
(از زبان یونا)
یونا:خب پسرا منم دیگه برم ... باید برم خونه
تهیونگ:باش قشنگم ولی وایستا باهم بریم خب من ب مامان میگم با من بودی الان ک نمیتونم بزارم تنهایی بری خونه دخترا هم ک رفتن پی وایستا باهم بریم
یونا:چشم 🙂
جونگ کوک:خب حالا ک بیکار شدیم میشه یکم از خودتون بگین...
یونا:ام....
ک تهیونگ حرفمو قطع کرد
تهیونگ:من از یونا بزرگ ترم یعنی برادر بزرگ یونام ... مامان و بابا که همیشه سر کار بودن و سرشون شلوغ بود پس منو یونا توی عمارت بابا پیش خاله مین هو بزرگ شدیم .... منو یونا خیلی به هم وابسته ایم و من ک واقعا بدون یونا نمیتونم زندگی کنم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد زنده نمی مونم و خیلی دوستش دارم 🙂.... خب یونا بهم کمک کرد و بهم انگیزه و انرژی داد تا من ب اینجا رسیدم و از اول ی شرط برام گذاشت ک هروززز تکرارش میکرد ک یادم نره اونم این بود ک نه شما و آرمی ها نباید بفهمن اون وجود داره نه دوستا و بچه های مدرسه ی یونا بفهمن من داداش یونام ک اذیتش نکن
نامجون:یونا چرا نمیخواستی ماهم از وجودت با خبر شیم!؟؟
یونا:اممم راستش خب تهیونگ قرار بود خیلی معروف شه مثل الان و من دوست نداشتم کسی متوجه وجودم بشه .... با خودم گفتم شاید واسه ی تهیونگ اُفد داشته باشه ک خواهری مث من داره ... خلاصه ک از این جور خیالا کردم و با خودم گفتم شاید اونم دوست نداره کسب بفهمه ک تهیونگ خواهر داره و من خواهرشم.... راستش احساس میکردم واسش بد بشه یا.... یا ... چیزه یا از این که من خواهرشم زیاد خوشحال نباشه و نخواد بقیه هم بفهمن پس خودمو مخفی کردم
تهیونگ ک اینارو نمیدونست و الان شنیده بود تعجب کرده بود ناراحت بود و عصبانی این سه تا حالت توی صورتش موج میزد
تهیونگ:چ...چیییی واقعا همچین دلیلایی داشتی یوناا...چرا ...چرا من باید از این ک تو خواهرمی خجالت بکشم چرا .. چرا همچین حسی داشتی
یونا:داداشی اون موقع بچه بودم ک این فکرارو میکردم ولی بعد پشیمون شدم ولی چیزی نگفتم و طبیعی جلوه دادم تا خودت خیلی اصرار کنی و منو با پسرا آشنا کنی .... ببخشید
تهیونگ:یااا یونا من فقط میخواستم تو بهم بگی و اجازه بدی تا نه فقط ب پسرا به همه ب ارمیا بگم ک من خواهری دارم ک جونم ب جونش بستس ..... یونا من خیلی دوست دارم پس دیگه از این خیالا نکن خب
یونا:منم دوست دارم داداشییی
چشم دیگه از این فکرت نمیکنم
بعدم بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش
جونگکوک:وایییی خیلی باحال شد که ... تهیونگ حالا میخوای بگی ک ی خواهر داری ؟؟؟... ولی چجوری !؟؟
تهیونگ :معلومه ک میخوام بگم چی فک کردی .... فکر اونم کردم توی کنسرت معرفیش میکنم و به همه میگم
نامجون:اره فکر خیلی خوبیه 🙂
بقیشو هم میزارممم😁💜
part 11🤍✨
(از زبان یونا)
یونا:خب پسرا منم دیگه برم ... باید برم خونه
تهیونگ:باش قشنگم ولی وایستا باهم بریم خب من ب مامان میگم با من بودی الان ک نمیتونم بزارم تنهایی بری خونه دخترا هم ک رفتن پی وایستا باهم بریم
یونا:چشم 🙂
جونگ کوک:خب حالا ک بیکار شدیم میشه یکم از خودتون بگین...
یونا:ام....
ک تهیونگ حرفمو قطع کرد
تهیونگ:من از یونا بزرگ ترم یعنی برادر بزرگ یونام ... مامان و بابا که همیشه سر کار بودن و سرشون شلوغ بود پس منو یونا توی عمارت بابا پیش خاله مین هو بزرگ شدیم .... منو یونا خیلی به هم وابسته ایم و من ک واقعا بدون یونا نمیتونم زندگی کنم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد زنده نمی مونم و خیلی دوستش دارم 🙂.... خب یونا بهم کمک کرد و بهم انگیزه و انرژی داد تا من ب اینجا رسیدم و از اول ی شرط برام گذاشت ک هروززز تکرارش میکرد ک یادم نره اونم این بود ک نه شما و آرمی ها نباید بفهمن اون وجود داره نه دوستا و بچه های مدرسه ی یونا بفهمن من داداش یونام ک اذیتش نکن
نامجون:یونا چرا نمیخواستی ماهم از وجودت با خبر شیم!؟؟
یونا:اممم راستش خب تهیونگ قرار بود خیلی معروف شه مثل الان و من دوست نداشتم کسی متوجه وجودم بشه .... با خودم گفتم شاید واسه ی تهیونگ اُفد داشته باشه ک خواهری مث من داره ... خلاصه ک از این جور خیالا کردم و با خودم گفتم شاید اونم دوست نداره کسب بفهمه ک تهیونگ خواهر داره و من خواهرشم.... راستش احساس میکردم واسش بد بشه یا.... یا ... چیزه یا از این که من خواهرشم زیاد خوشحال نباشه و نخواد بقیه هم بفهمن پس خودمو مخفی کردم
تهیونگ ک اینارو نمیدونست و الان شنیده بود تعجب کرده بود ناراحت بود و عصبانی این سه تا حالت توی صورتش موج میزد
تهیونگ:چ...چیییی واقعا همچین دلیلایی داشتی یوناا...چرا ...چرا من باید از این ک تو خواهرمی خجالت بکشم چرا .. چرا همچین حسی داشتی
یونا:داداشی اون موقع بچه بودم ک این فکرارو میکردم ولی بعد پشیمون شدم ولی چیزی نگفتم و طبیعی جلوه دادم تا خودت خیلی اصرار کنی و منو با پسرا آشنا کنی .... ببخشید
تهیونگ:یااا یونا من فقط میخواستم تو بهم بگی و اجازه بدی تا نه فقط ب پسرا به همه ب ارمیا بگم ک من خواهری دارم ک جونم ب جونش بستس ..... یونا من خیلی دوست دارم پس دیگه از این خیالا نکن خب
یونا:منم دوست دارم داداشییی
چشم دیگه از این فکرت نمیکنم
بعدم بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش
جونگکوک:وایییی خیلی باحال شد که ... تهیونگ حالا میخوای بگی ک ی خواهر داری ؟؟؟... ولی چجوری !؟؟
تهیونگ :معلومه ک میخوام بگم چی فک کردی .... فکر اونم کردم توی کنسرت معرفیش میکنم و به همه میگم
نامجون:اره فکر خیلی خوبیه 🙂
بقیشو هم میزارممم😁💜
۶.۴k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.