قسمت هفتم

قسمت هفتم
حرف ها شروع شد ایوب خودش را معرفی کرد کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت گفت از هر راهی جبهه رفته است بسیج جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند
صحبت های مردانه که تمام شد اقاجون به مامان گاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود
جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با انها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
مامانم با لبخد من را نگاه کرد او هم پسندیده بود
سرم را پایین انداختم
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست
جوان نیست که هست
ان انگشتش هم که توی راه کمینی جانتان این طور شده
توکه دوست داری
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید
هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام سرم را اوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود

@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۲)

قسمت هشتموقتی مهمانها رفتندهنوز لباسهای ایوب خیس بود....و او...

قسمت نهمصدای در امداقا جون بود...ایوب بلند شد و سلام کرد.......

قسمت پنجمپرسیدم چی؟؟؟؟+فضیه برای من کاملا روشن است من فکر م...

قسمت ششمدعای کمیلمان باید زودتر تمام میشدبا شهیده و زهرا برگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط