زاده ی اشویتس ☕📚✨
زاده ی اشویتس ☕📚✨
پارت سوم🍁
(ایو)
+هی...تو... مطمعنی؟!
_ اره... مطمعنم.
به فکر فرو رفتم... این ادما... از چیزی که من فکر می کردم اشغال ترن...
رو به پرین گفتم :
+ توی کدوم اتاقی؟!
با یه قیافه پوکر : نمی دونم... یعنی... اعداد رو بلد نیستم...
بعدم از کنارم رد شد و رفت... بی خیالش...
رفتم سمت در که برم اتاقم... هه (پوزخند) ... اتاقی که با سه تا زن فضول سر و کار داشتم...
توی دو قدمی در بودم که دستم کشیده شد...
برگشتم... با یه پسر مواجه شدم... قیافه ی اشنایی داشت... فهمیدم!!
(تهیونگ)
فکر کنم شناختم... سریع نگاهش و انداخت پایین...
از جیبم یه نخ سیگار و فندکم و اوردم بیرون...
با فندکم سرش و به بالا کشیدم... توی چشماش خیره شدم...
با یه لبخند کوچیک :
_ اگه می خوای نگام کنی می تونی به خودم بگی... خانوم کوچولو.
+ منو ببخشید اقای...
به گردنبندم نگاه کرد...
+اقای کیم...ولی من ادم هیزی نیستم...
بعدم دستم و پس زد و از در خارج شد... با بُهت به در خیره شدم اما... خیلی زود از خنده دلم درد گرفته بود...
_اون دختر...خخخخ ( خنده)... واقعا عجیبه.
دست از خنده با دیدن قیافه سرخوش جیمین کشیدم... رفتم سمتش...
گوشش رو گرفتم..
_ پسره ی دیوونه نمی دونی پدر به خاک سیاه می نشونتت اگه تو جلسه ها نباشی ؟!!
* اخخخ (درد) هیونگ... بخدا رفته بودم پیش جین هیونگ... اخخخ بسه دیگه گوشم کنده شد...
ولش کردم... و اونم شروع به مالیدم گوشش شد :
_ اون جینم از تو بدتره... اخه بچه می دونی چند سال ازت بزرگتره که هی افتادی پاچه اش و چسبیدی؟! ( ۵ سال فقط 😐)
* هیونگ... اوممم... بیخیال بیا بریم..
(ایو)
از محوطه که اومد بیرون رفتم... سعی کردم به یاد بیارم که اتاق کجا بود!!
خیلیم طول نکشید ... به سمت اتاق حرکت کردم...رسیدن به اتاق حدود ۵ دقیقه طول کشید... وارد اتاق شدم ... خبری از اون سه تا زن نبود... خب این خوشحال کننده بود...
اما این خوشحالی فقط تا یه ساعت طول کشید و اونها با ظاهر کثیف و زشت تر از قبل ظاهر شدن...
اهمیت ندادم و زودتر خوابیدم...
(فردا صبح)
با تابش نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم...این گرما... خیلی لذت بخش بود ...
دلم نمی خواست بلند شم اما این رویا و این گرما با داد سرباز ژاپنی خیلی طول نکشید...
از جام با خستگی بیدار شدم ... اوه... دست و پام فجیح بخاطر خوابیدنم روی زمین درد می کرد... به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم...
فکر کنم باید دوباره به همون محوطه برگردم...
(ادامه دارد🍁)
شرط پارت بعدی : ۱۰ تا لایک
پارت سوم🍁
(ایو)
+هی...تو... مطمعنی؟!
_ اره... مطمعنم.
به فکر فرو رفتم... این ادما... از چیزی که من فکر می کردم اشغال ترن...
رو به پرین گفتم :
+ توی کدوم اتاقی؟!
با یه قیافه پوکر : نمی دونم... یعنی... اعداد رو بلد نیستم...
بعدم از کنارم رد شد و رفت... بی خیالش...
رفتم سمت در که برم اتاقم... هه (پوزخند) ... اتاقی که با سه تا زن فضول سر و کار داشتم...
توی دو قدمی در بودم که دستم کشیده شد...
برگشتم... با یه پسر مواجه شدم... قیافه ی اشنایی داشت... فهمیدم!!
(تهیونگ)
فکر کنم شناختم... سریع نگاهش و انداخت پایین...
از جیبم یه نخ سیگار و فندکم و اوردم بیرون...
با فندکم سرش و به بالا کشیدم... توی چشماش خیره شدم...
با یه لبخند کوچیک :
_ اگه می خوای نگام کنی می تونی به خودم بگی... خانوم کوچولو.
+ منو ببخشید اقای...
به گردنبندم نگاه کرد...
+اقای کیم...ولی من ادم هیزی نیستم...
بعدم دستم و پس زد و از در خارج شد... با بُهت به در خیره شدم اما... خیلی زود از خنده دلم درد گرفته بود...
_اون دختر...خخخخ ( خنده)... واقعا عجیبه.
دست از خنده با دیدن قیافه سرخوش جیمین کشیدم... رفتم سمتش...
گوشش رو گرفتم..
_ پسره ی دیوونه نمی دونی پدر به خاک سیاه می نشونتت اگه تو جلسه ها نباشی ؟!!
* اخخخ (درد) هیونگ... بخدا رفته بودم پیش جین هیونگ... اخخخ بسه دیگه گوشم کنده شد...
ولش کردم... و اونم شروع به مالیدم گوشش شد :
_ اون جینم از تو بدتره... اخه بچه می دونی چند سال ازت بزرگتره که هی افتادی پاچه اش و چسبیدی؟! ( ۵ سال فقط 😐)
* هیونگ... اوممم... بیخیال بیا بریم..
(ایو)
از محوطه که اومد بیرون رفتم... سعی کردم به یاد بیارم که اتاق کجا بود!!
خیلیم طول نکشید ... به سمت اتاق حرکت کردم...رسیدن به اتاق حدود ۵ دقیقه طول کشید... وارد اتاق شدم ... خبری از اون سه تا زن نبود... خب این خوشحال کننده بود...
اما این خوشحالی فقط تا یه ساعت طول کشید و اونها با ظاهر کثیف و زشت تر از قبل ظاهر شدن...
اهمیت ندادم و زودتر خوابیدم...
(فردا صبح)
با تابش نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم...این گرما... خیلی لذت بخش بود ...
دلم نمی خواست بلند شم اما این رویا و این گرما با داد سرباز ژاپنی خیلی طول نکشید...
از جام با خستگی بیدار شدم ... اوه... دست و پام فجیح بخاطر خوابیدنم روی زمین درد می کرد... به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم...
فکر کنم باید دوباره به همون محوطه برگردم...
(ادامه دارد🍁)
شرط پارت بعدی : ۱۰ تا لایک
۴۶.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.