نویسندهجیتن
نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا
کنار تخت، یک دراور قرار داشت که یک قاب عکس بر روی آن گذاشته شده بود. در آن عکس، مردی و همسرش با چهرههای شاداب و با ذوق دیده میشدند. با دیدن اشکهاام که بر گونههایم میغلتید، نگاهی به تخت انداختم و متوجه شدم که در حالی که گریه میکردم، ملافهها را خیس کردهام. در عمق نفس کشیدم و با شتاب از اتاق خارج شدم. به سمت نشیمنگاه برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم. بعد از چند ساعت غلت زدن و بیخوابی، بالاخره بدنم اجازه داد تا استراحت کنم.
نمیدانستم کجایم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نور خالصی دور مرا احاطه کرده بود و حسهایم را فرا میگرفت. دهانم باز بود، اما صدایی از من خارج نمیشد. دستم را دراز کردم و به دنبال هر سطحی که بتوانم پیدا کنم، گشتم. انگشتانم با… یک چرخ برخورد کردند.
صدای موتور از جایی درون نور به گوش میرسید. چرخها در پیچ و خم میچرخیدند و صداهای جیغ و ناله از پشت ماشین شنیده میشد.
بنگ!
فلز به فلز کوبیده شد. نالههای ناخوشایند و بیمعنی از پشت ماشین به گوش رسید. آیا این بار دوباره در حال وقوع بود؟ سرم به جلو با سرعت خودرو تکان خورد. هیاهو به طور ناگهانی به پایان رسید و من را در وضعیتی آشفته باقی گذاشت. هوای سرد شب از شیشههای شکسته به داخل سرازیر میشد و موهای بازوی مرا به ایستاده در میآورد. همهچیز ساکت شده بود.
این یک رویا بود. میدانستم که یک رویاست. پس چرا میتوانستم به وضوح حس کنم که عرق از بازوانم سرازیر میشود و دور مچهایم جمع میشود؟ چطور یک تصور از ذهن ناخودآگاهم میتوانست بهطور کامل بافت چرم فرمانی را که به شدت به آن چسبیده بودم، بازسازی کند؟ درونم میدانستم اگر به سمت راست نگاه کنم، چه چیزی به استقبالم خواهد آمد. سپس آن را حس کردم. آن جسم گرد که به شانهام تکیه کرده بود. تارهای نامنظم مو روی بازوی من.
پایان
مترجم و ویرایشگر:فیونا
کنار تخت، یک دراور قرار داشت که یک قاب عکس بر روی آن گذاشته شده بود. در آن عکس، مردی و همسرش با چهرههای شاداب و با ذوق دیده میشدند. با دیدن اشکهاام که بر گونههایم میغلتید، نگاهی به تخت انداختم و متوجه شدم که در حالی که گریه میکردم، ملافهها را خیس کردهام. در عمق نفس کشیدم و با شتاب از اتاق خارج شدم. به سمت نشیمنگاه برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم. بعد از چند ساعت غلت زدن و بیخوابی، بالاخره بدنم اجازه داد تا استراحت کنم.
نمیدانستم کجایم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نور خالصی دور مرا احاطه کرده بود و حسهایم را فرا میگرفت. دهانم باز بود، اما صدایی از من خارج نمیشد. دستم را دراز کردم و به دنبال هر سطحی که بتوانم پیدا کنم، گشتم. انگشتانم با… یک چرخ برخورد کردند.
صدای موتور از جایی درون نور به گوش میرسید. چرخها در پیچ و خم میچرخیدند و صداهای جیغ و ناله از پشت ماشین شنیده میشد.
بنگ!
فلز به فلز کوبیده شد. نالههای ناخوشایند و بیمعنی از پشت ماشین به گوش رسید. آیا این بار دوباره در حال وقوع بود؟ سرم به جلو با سرعت خودرو تکان خورد. هیاهو به طور ناگهانی به پایان رسید و من را در وضعیتی آشفته باقی گذاشت. هوای سرد شب از شیشههای شکسته به داخل سرازیر میشد و موهای بازوی مرا به ایستاده در میآورد. همهچیز ساکت شده بود.
این یک رویا بود. میدانستم که یک رویاست. پس چرا میتوانستم به وضوح حس کنم که عرق از بازوانم سرازیر میشود و دور مچهایم جمع میشود؟ چطور یک تصور از ذهن ناخودآگاهم میتوانست بهطور کامل بافت چرم فرمانی را که به شدت به آن چسبیده بودم، بازسازی کند؟ درونم میدانستم اگر به سمت راست نگاه کنم، چه چیزی به استقبالم خواهد آمد. سپس آن را حس کردم. آن جسم گرد که به شانهام تکیه کرده بود. تارهای نامنظم مو روی بازوی من.
پایان
- ۳.۵k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط