نویسندهجیتن
نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا
ذهنم، خالی چون کاغذ، خسته شده بود و بالاخره تسلیم کارکنان شدم که سعی میکردند مرا ثابت نگه دارند.
پرستاران به زودی پس از آن انفجار عاطفی به من کمک کردند تا خودم را تمیز کنم. بعد از اینکه لباسهای تازهای دریافت کردم و وقتی فرصتی برای درک اخبار غمانگیز پیدا کردم، پرستارم مرا به لابی برد. او آنجا ایستاده بود و منتظر من بود. هرچه سریعتر به سمتش دویدم. خم شدم و او را در آغوش گرفتم، چانهام را بر روی سرش قرار دادم و به آرامی پشتش را نوازش کردم. او سرش را در سینهام فرو برد و پیراهنم را خیس کرد. هرچه بیشتر او را در آغوش میکشیدم، نزدیکتر میشد.
او میدانست.
قبل از اینکه بیمارستان را ترک کنیم، چند توصیه برای روانپزشکان و روانشناسان در منطقهام دریافت کردم. پس از تشکر از کارکنان به خاطر همهی کمکهایشان، من و پسرم شب به خانهمان با اتوبوس برگشتیم. آن شب مرغ پخته شده با برنج خوردیم، اما او فقط نشسته بود و با چنگالش غذایش را قلقلک میزد. نفس عمیقی کشیدم و بشقابم را تمام کردم، امیدوار بودم که او هم به همین کار ترغیب شود. در عوض، او بشقابش را به سمت خود کشید و جلوی صندلی خالی که در کنار میز بود، گذاشت.
میدانستم او جابهجا نمیشود، اما مطمئن بودم که بیمارستان او را سالم و تغذیهشده نگه داشته است. به او گفتم که باید به رختخواب برود و او هم اطاعت کرد و به اتاقش رفت. بعد از اینکه در رختخواب خوابش برد، او را پوشاندم و از او پرسیدم آیا دوست دارد شب را در اتاقش بخوابم. او سرش را تکان داد و این پیشنهاد را رد کرد. خم شدم و پیشانیاش را بوسیدم و شب بخیر گفتم.
لپتاپم را باز کردم و به جستجوی مراکز درمانی مذکور در بروشوری که قبلاً دریافت کرده بودم، پرداختم. وقتی هزینههای هر کدام را خواندم، دماغم چروک شد. همسرم در کنار من برای خانوادهمان درآمد داشت. این، به همراه هزینه فرصت از دست رفته به خاطر بستری شدنم، درمان فوری را از دسترس خارج کرده بود. آهی کشیدم، کامپیوتر را بستم و به سمت اتاق خوابم حرکت کردم.
دستم را روی در چوبی گذاشتم و انگشتانم را در امتداد حاشیهاش کشیدم تا به دسته سرد برنجی برسد. شمارش معکوس از پنج را آغاز کردم و وقتی به صفر رسیدم، خودم را مجبور کردم که در را باز کنم. وارد اتاق شدم و کلید را به سمت بالا چرخاندم. وقتی لامپ نورش را بر دیوارهای خاکستری کسلکننده اطرافم تاباند، شجاعت جمع کردم و قدمبهقدم به جلو رفتم. به سمت قاب چوبی تختخوابم رفتم و به ملافههای مقابل نگاهی انداختم. تخت حس بسیار متفاوتی داشت.
حس میکردم که خالی است.
ادامه دارد...
مترجم و ویرایشگر:فیونا
ذهنم، خالی چون کاغذ، خسته شده بود و بالاخره تسلیم کارکنان شدم که سعی میکردند مرا ثابت نگه دارند.
پرستاران به زودی پس از آن انفجار عاطفی به من کمک کردند تا خودم را تمیز کنم. بعد از اینکه لباسهای تازهای دریافت کردم و وقتی فرصتی برای درک اخبار غمانگیز پیدا کردم، پرستارم مرا به لابی برد. او آنجا ایستاده بود و منتظر من بود. هرچه سریعتر به سمتش دویدم. خم شدم و او را در آغوش گرفتم، چانهام را بر روی سرش قرار دادم و به آرامی پشتش را نوازش کردم. او سرش را در سینهام فرو برد و پیراهنم را خیس کرد. هرچه بیشتر او را در آغوش میکشیدم، نزدیکتر میشد.
او میدانست.
قبل از اینکه بیمارستان را ترک کنیم، چند توصیه برای روانپزشکان و روانشناسان در منطقهام دریافت کردم. پس از تشکر از کارکنان به خاطر همهی کمکهایشان، من و پسرم شب به خانهمان با اتوبوس برگشتیم. آن شب مرغ پخته شده با برنج خوردیم، اما او فقط نشسته بود و با چنگالش غذایش را قلقلک میزد. نفس عمیقی کشیدم و بشقابم را تمام کردم، امیدوار بودم که او هم به همین کار ترغیب شود. در عوض، او بشقابش را به سمت خود کشید و جلوی صندلی خالی که در کنار میز بود، گذاشت.
میدانستم او جابهجا نمیشود، اما مطمئن بودم که بیمارستان او را سالم و تغذیهشده نگه داشته است. به او گفتم که باید به رختخواب برود و او هم اطاعت کرد و به اتاقش رفت. بعد از اینکه در رختخواب خوابش برد، او را پوشاندم و از او پرسیدم آیا دوست دارد شب را در اتاقش بخوابم. او سرش را تکان داد و این پیشنهاد را رد کرد. خم شدم و پیشانیاش را بوسیدم و شب بخیر گفتم.
لپتاپم را باز کردم و به جستجوی مراکز درمانی مذکور در بروشوری که قبلاً دریافت کرده بودم، پرداختم. وقتی هزینههای هر کدام را خواندم، دماغم چروک شد. همسرم در کنار من برای خانوادهمان درآمد داشت. این، به همراه هزینه فرصت از دست رفته به خاطر بستری شدنم، درمان فوری را از دسترس خارج کرده بود. آهی کشیدم، کامپیوتر را بستم و به سمت اتاق خوابم حرکت کردم.
دستم را روی در چوبی گذاشتم و انگشتانم را در امتداد حاشیهاش کشیدم تا به دسته سرد برنجی برسد. شمارش معکوس از پنج را آغاز کردم و وقتی به صفر رسیدم، خودم را مجبور کردم که در را باز کنم. وارد اتاق شدم و کلید را به سمت بالا چرخاندم. وقتی لامپ نورش را بر دیوارهای خاکستری کسلکننده اطرافم تاباند، شجاعت جمع کردم و قدمبهقدم به جلو رفتم. به سمت قاب چوبی تختخوابم رفتم و به ملافههای مقابل نگاهی انداختم. تخت حس بسیار متفاوتی داشت.
حس میکردم که خالی است.
ادامه دارد...
- ۳.۵k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط