آخرش ما جنگیدیم و بازی یک طرفه را باختیم

آخرش ما جنگیدیم و بازی یک طرفه را باختیم.
باختیم به،خوب بودنمان!
به دلی که هر چه کردیم ، به راه نیامد.

چقدر این روزها، آدم هایی را میبینم، مثل خودم که،عجیب خسته ان...

مثل کوه کندن فرهاد،دنیا را زیر و رو کرده اند و هر چه عشق بوده است را،خرج کرده اند اما به زانو درآمده احساسشان...

چقدر این روزها، از دست هم که میبُرند،لال میشوند و پناه میبرند به خاطراتی که هنوز بوی یار میدهد...

چقدر، عکس ها،سند دلتنگی های کسی را زده اند به نامشان و تا جان نگیرند پاک نمیشوند...
.
آخرش را دیدی؟!
تنهایی را دو دستی چسبیدیم و به هیچ انسانی حتی متفاوت نفروختیمَش...

عادت کردیم،به نبودن و بی رحمیشان اما منتظر یک تلنگر،برای آوار بغضمان بودیم!

همه چیز را دیدیم ولی به رو نیاوردیم.
دیدیم نفر بعدیتان را...
لبخندتان را...
خوشبختی را...
خودمان‌را....
خیابان مه گرفته را...
آخرش را....

و

کاش بعضی چیز های این دنیا،دوتایی بود...
مثل چشیدن عذاب پایان یک رابطه‌ به مدت طولانی...
یا
مُردنمان در همان لحظه ها که،نامش عشق بود...
دیدگاه ها (۱۰)

یک جاهایی در زندگی هست که به آنها میگوییم تنگنا ...تنگنا د...

کاش فرو میشدم در بغض خاکستری واژه های سپید و میگذشتم از ...

اینجا همه چیز زیباست ، آدمک هایی چوبی آرزو های پوشالی اینجا ...

دلم نمی آید به سکوت بی انتهای دیوار های پوسیده گوش نکنم... ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط