خوش میروی به تنها تنها فدای جانت

‌‌
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت
مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی
مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

سعدی
دیدگاه ها (۱۲)

نگاهش از همیشه قشنگ تر بود!انگار یه پیرمرد پنجاه ساله نشسته ...

روزگاری درختی بود ، سبزِ سبز ... برگ داشت ، ریشه داشت و در ب...

زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپدزن ها اگر موهایشان را شکل...

:لالا لالا گل ریحووون دو تا فالوووو و دو تا فنجووون..لالا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط