نگاهش از همیشه قشنگ تر بود

نگاهش از همیشه قشنگ تر بود!
انگار یه پیرمرد پنجاه ساله نشسته روبروت با صدا و حرکات بچگونه که قراره شروع کنه به حرف زدن تا دلت براش ضعف بره!
بهش گفتم چشمات خیلی دلبرنا!
چشماتو میدی به من؟!
توقع داشتم یا بخنده و خجالت بکشه عین همه ی بچه های دیگه؛ یا فارغ از دنیای ما ادم بزرگا صادقانه بگه "اخه اگه چشمامو بدم به تو که دیگه خودم چشم ندارم"
اما نگفت!
نگاهم کرد و گفت: من چشمامو دوست ندارم مال تو!
چیزی نگفتم که دوباره گفت: اخه چشمام یه عالمه آدمای بدجنس و یه عالمه گریه و یه عالمههه ناراحتی دیده...
میگم که چشماش میگفت این بچه باید پنجاه سالش باشه:)) 💙 ✨ ۸
#زینب_عمادی
دیدگاه ها (۱۸)

روزگاری درختی بود ، سبزِ سبز ... برگ داشت ، ریشه داشت و در ب...

پدرم یادم داده بود نوار کاست پاره شده رو چسب بزنم و اگه توی ...

‌‌خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانتمدهوش می‌گذاری یاران مهر...

زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپدزن ها اگر موهایشان را شکل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط