بانو بگو چشمانتان شاعر نمی خواهد

بانو بگو چشمانتان شاعر نمی خواهد؟

پس کوچه های قلبتان عابرنمی خواهد؟

صد سجده بر محراب ابروی شما کردم
آیا خم ابرویتان ذاکر نمی خواهد؟

از شهد لبهایت نوشتم صد غزل بانو
لبهایتان رندی چنین ماهر نمی خواهد؟

وقتی که با برق نگاهت می شوم جادو
دیگر برای سحر من ساحر نمی خواهد

دادم به عشقت هم دلم هم دین و ایمانم
شهر پر از محرابتان کافر نمی خواهد؟

وقتی قبولم می کنی با ناز می خندی
آن خنده ها آیا بگو شاکر نمی خواهد؟

بانو بگو چشمانت شاعر نمی خواهد؟
دیدگاه ها (۱)

دست‌هایت روسری را از وسط تا می‌کنداین مثلث در مربــع سخت غوغ...

باز با دوری خود دل نگرانم کردیمثلِ دیوانه به هر سمت روانم کر...

بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسدپیش چشمان خدا به سر و ...

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشقهم دعا کن گره تازه نیفزاید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط