رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_15
به سمت عمه و میترا و خاله رفتم و از همه خداحافظی کردم و از محوطه خارج شدیم.
بابا به سمت ماشینی رفت!
مامان: کجا میری؟
بابا: مگه نگفتی ماشین بگیر بریم؟ منم رفتم خونه ماشینو آوردم!
یلدا: جااان!
مامان: جااان!
بابا: کوفت سوار شین دیگه بریم؛
یلدا: بابا کی رفتی خونه؟
بابا: همون موقعی که مثلا رفته بودم سمت مردا
یلدا: عرررررر
مامان: واسه این یک ذره راه ماشینو نیاوردیم باز تو رفتی ماشینو رو آوردی؟
بابا: ساعتو ببین آخه ساعت 2 نصفه شب اسنپ از کجا بیارم؟
یلدا: ساعت چنده؟؟؟؟
بابا خیلی ریلکس جواب داد
بابا: دو بامداد
یلدا: یا خدا بدو بدو بریم دیر شد
پریدم سریع تو ماشین و آیدا هم سوار شد و مامان سمت شاگرد نشست بابا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم سمت خونه
چقدرههه خیابونا خلوتهههه پرنده هم پر نمیزنه
از بس که خلوت بود بابا گازشو گرفت و به چند مین نشده رسیدیم
مامان درو باز کرد و رفتم داخل خونه مثل جت رفتم سمت اتاق و به 2 مین نرسیده لباسامو با لباسای راحت تو خونه عوض کردم و
همینجوری به سقف زل زدم و اتفاقا تو مرور میکردم امروز چه روز عحیبی بود وادارم کردن 1 ساعت برقصم با یه پسر آشنا شدم باهاش رقصیدم فهمیدم اون پسر پسر خاله بابامع و جلو همه روش شربت ریختم
چه خر تو خریییی شد
ازبس تو افکار خودم بودم که نفهمیدم چی شد و خوابم برد....
...........................................
حال
صدای در زدن اومد
یلدا: بیا تو
مامان بود اومد داخل
مامان: تو نمیخی بیای غذا بخوری؟
یلدا: هان؟
مامان: بلند شو بیا شام
یلدا: آآها چشم چشم
مگه چقدر تو فکر بودم که وقت شام شده؟ یا خدا
از جام پا شدم و از پله ها رفتم پایین بلههه مامان چه کرده قیمه درست کردههه
حمله کردم سمت سفره
مامان: وایستا ببینم
خودمو مظلوم نشون دادم
مامان: از کیه بالایی؟
یلدا: نمدونم!
مامان: از ساعت 5 که اومدی رفتی بالا
یلدا: خوب!
مامان: خوب به جمالت
به ساعت رو دیوار نگاه کردم این دفعه دیگه باید میگفتی یااااا خداااااا
ساعت 9 رو نشون میداد من چهار ساعته غرق تو افکار خودمم
خیلی با آرامش گفتم
یلدا: فک کنم یه چهار ساعتی میشه بالام
مامان: نمیخوای دستاتو بشوری؟
یلدا: آهان بله چشم
مامانم رو بهداشت و تمیزی خیلی تاکید داره و عمرا بتونی ازش فرار کنی!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_15
به سمت عمه و میترا و خاله رفتم و از همه خداحافظی کردم و از محوطه خارج شدیم.
بابا به سمت ماشینی رفت!
مامان: کجا میری؟
بابا: مگه نگفتی ماشین بگیر بریم؟ منم رفتم خونه ماشینو آوردم!
یلدا: جااان!
مامان: جااان!
بابا: کوفت سوار شین دیگه بریم؛
یلدا: بابا کی رفتی خونه؟
بابا: همون موقعی که مثلا رفته بودم سمت مردا
یلدا: عرررررر
مامان: واسه این یک ذره راه ماشینو نیاوردیم باز تو رفتی ماشینو رو آوردی؟
بابا: ساعتو ببین آخه ساعت 2 نصفه شب اسنپ از کجا بیارم؟
یلدا: ساعت چنده؟؟؟؟
بابا خیلی ریلکس جواب داد
بابا: دو بامداد
یلدا: یا خدا بدو بدو بریم دیر شد
پریدم سریع تو ماشین و آیدا هم سوار شد و مامان سمت شاگرد نشست بابا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم سمت خونه
چقدرههه خیابونا خلوتهههه پرنده هم پر نمیزنه
از بس که خلوت بود بابا گازشو گرفت و به چند مین نشده رسیدیم
مامان درو باز کرد و رفتم داخل خونه مثل جت رفتم سمت اتاق و به 2 مین نرسیده لباسامو با لباسای راحت تو خونه عوض کردم و
همینجوری به سقف زل زدم و اتفاقا تو مرور میکردم امروز چه روز عحیبی بود وادارم کردن 1 ساعت برقصم با یه پسر آشنا شدم باهاش رقصیدم فهمیدم اون پسر پسر خاله بابامع و جلو همه روش شربت ریختم
چه خر تو خریییی شد
ازبس تو افکار خودم بودم که نفهمیدم چی شد و خوابم برد....
...........................................
حال
صدای در زدن اومد
یلدا: بیا تو
مامان بود اومد داخل
مامان: تو نمیخی بیای غذا بخوری؟
یلدا: هان؟
مامان: بلند شو بیا شام
یلدا: آآها چشم چشم
مگه چقدر تو فکر بودم که وقت شام شده؟ یا خدا
از جام پا شدم و از پله ها رفتم پایین بلههه مامان چه کرده قیمه درست کردههه
حمله کردم سمت سفره
مامان: وایستا ببینم
خودمو مظلوم نشون دادم
مامان: از کیه بالایی؟
یلدا: نمدونم!
مامان: از ساعت 5 که اومدی رفتی بالا
یلدا: خوب!
مامان: خوب به جمالت
به ساعت رو دیوار نگاه کردم این دفعه دیگه باید میگفتی یااااا خداااااا
ساعت 9 رو نشون میداد من چهار ساعته غرق تو افکار خودمم
خیلی با آرامش گفتم
یلدا: فک کنم یه چهار ساعتی میشه بالام
مامان: نمیخوای دستاتو بشوری؟
یلدا: آهان بله چشم
مامانم رو بهداشت و تمیزی خیلی تاکید داره و عمرا بتونی ازش فرار کنی!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۸.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.