رمانبندانگشتیمن

#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_16
مامانم رو بهداشت و تمیزی خیلی تاکید داره و عمرا بتونی ازش فرار کنی!
رفتم و دستامو خوب شستم و به خودم تو آینه نگاه کردم درک نمیکردم چرا من باید یه قیافه بچگونه کیوت و گوگولی داشته باشم که بهش میخوره خیلی لوس و بچه باشه؟
ظاهرم دقیقا برعکس باطنم رو نشون میده، هعییییی
به سمت سفره رفتم که بابا و مامان بزرگم نشستن
مامان بزرگ: بلخره ما شمارو دیدیم!
یلدا: شرمنده ام زمان از دستم در رفت:)
بابا: خوابیده بوده داره دروغ میگه!
یلدا: چیییی نه من نخوابیدم
بابا به سمت مامان که میخواست دیس غذا رو سفره بزاره برگشت
بابا: مگه نه خانوم؟
مامان: چرا الکی دروغ میگی یلدا هیچم نخوابیده بود
از خنده منو آیدا دیگه داشتیم میترکیدیم
مامان بزرگم خنده اش گرفته بود مامان و بابای من با این سنشون مثل دختر پسرای تازه نامزد میمونن
مامان بزرگ: خیل خوب دعوا نکنین!
بابا: چشم!
مامانم نشست و شروع کردیم به غذا کشیدن عین یک نهنگ گشنه بودم ظرفمو تا جایی که میشد پر کردم و کلی خرشت روش خالی کردم
آیدا: آجی الان میریزههه
برگشتم نگاش کنم دیدم مامان و بابا و مامان بزرگ هرسه تایی شون دارن نگام میکنن!
یلدا: چیه آخه گوشنمه:)
مامان بزرگ: بخور نوش جونت
برا مامان بزرگ بوس فرستادم و برای مامان و بابا زبون درازی کردم
شروع کردم به غذا خوردن عین وحشی ها تند تند غذا میخوردم
مامان: آروم تر بخور الان خفه میشی!
یلدا: هااا؟
غذا یهو پرید تو گلوم و به سرفه افتادم و بابا سریع برام آب ریخت و لیوان آب رو به سمتم گرفت
بابا: بگیر بخور مردی!
لیوان رو از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدم
یلدا: آخیش تشنم بوداا
مامان بزرگ: با اینکه داری خفه میشی بازم از مسخره بازی دست بر نمیداری
برای خودم دوباره آب ریختم و کم کم شروع کردم به سر کشیدن
یلدا: یعنی بشینم قصه بخورم؟
مامان بزرگ: نه
یلدا: پس چی؟
مامان بزرگ: بجاش بشین شوهر کن!
من بدبخت داشتم آب میخوردم که با این حرفش آب پرید تو گلوم و به سرفه وحشتناکی افتادم
آیدا بلند شد و با مشت محکم زد تو کمرم که سرفم قطع شد و به آخ و اوخ افتادم
یلدا: الهی دستت نشکنه الهی نمیری پدر صلواتی کره اسب
آیدا گیج داشت نگام میکرد
خودمو مظلوم کردم (آخه مظلوم شدن و فیس بچگونه گرفتن به صورتم و قیافم میاد)
یلدا: دردم گرفت خو:)
آیدا سریع خم شد و لپم رو بوس کرد
آیدا: ببشید آبجی
یلدا: فدا سر دشمنات
مامان بزرگ: والا الان دیگه 18 سالت شده و دخترای خانواده تو 15 16 سالگی ازدواج میکنن و پسرای خانواده همه دلشون میخواد تو خانوم خونشون بشی
یلدا: من هنوز 17 و خورده ای ام چرا بزرگم میکنی مامان جون
مامان بزرگ: حالا هرچی
هوففف باز اینا نشستن واسه من نقشه کشیدن
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
دیدگاه ها (۰)

نام: یلدا نقش اول شخصیت: رمان بند انگشتی من

جوری که عکاسی یلدا خوبه:)

#رمان_بند_انگشتی_من#پارت_15به سمت عمه و میترا و خاله رفتم و ...

توصیف یلدا:)

پارت بیستو یکمسلام بابا بابام:سلام خوشگل بابا خوبی ؟بیا شامت...

کاش لراتون مهم بودم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط