* سناریو
*#سناریو
وقتی میخوای خودکشی کنی….
نامجون_
[با گریه سرشو روی بالشتت گذاشت و عطر تنت رو بوکشید حرفات تو ذهنش مرور میشد]
ا/ت:جلو نیا!(جیغ/گریه)
ا/ت:من میترسم که بمیرم اما نمیتونم به این زندگی ادامه بدم…بعد من به زندگی ادامه بده و خوشبخت شو…همیشه خوشحال باش نامجونا،باشه؟(گریه)
نامجون:ا/ت!(گریه)
[دیر شد…اون نتونست نجاتت بده و عذاب وجدان حتی ثانیهای تنهاش نمیذاشت…
جین_
جین:می...میخوای چی...چیکار کنی؟(ترس/تعجب)
ا/ت:میخوام تمومش کنم نبودن من برای همه بهتره(بغض)
[متعجب بهت خیره شد،بعد از فوت یکی از عزیزانت دیگه نتونستی اون دختر کوچولوی شیطون قبل باشی؛جین همیشه سعی داشت حالت رو خوب کنه ولی از یه جا به بعد فقط حس یه مزاحم رو داشتی]
ا/ت:من تو زندگیم هیچکس رو ندارم چرا باید زنده بمونم و مث یه مرده متحرک زندگی کنم؟(بغض)
[آروم آروم نزدیکت شد و یهو دستت رو محکم گرفت و کشید که تو بغلش فرو رفتی]
جین:مگه من مردم که تو تنها باشی؟هروقت کسی اذیتت کرد فقط به خودم بگو پدرشو درمیارم ولی دیگه به خودکشی فکرم نکن خوب؟؟
یونگی
[با تعجب به تو که قرص های تو دستت رو سمت دهنت میبردی نگاه کرد]
یونگی:داری چه غلطی میکنی!؟(داد)
[با بهت سمتش برگشتی و قرصای داخل دستت رو زمین و جلوی پات ریختن،با عجله سمتت اومد و دستت رو بین دستش گرفت و چندتا دونا قرصی که کف دستت مونده بود رو برداشت و با شتاب روی زمین پرت کرد]
یونگی:داشتی چیکار میکردی با من و خودت،احمق!(گریه)
ا/ت:بچمون…من کشتمش،منم باید بمیرم(گریه)
یونگی:انقدر حرف مزخرف نزن ا/ت!اون اتفاق و اون سقط کوفتی تقصیر تو نبود خب؟(گریه)
[سرتو گرفت و به سینش چسبوند]
یونگی:یذره به فکر من باش…دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم(گریه
هوسوک
[با گریه دست هوسوک که کنار برانکارد حرکت میکرد رو فشردی…چندساعت پیش قرص خورده بودی اما الان حسابی پشیمون بودی و میترسیدی]
ا/ت:من…من نمیخوام بمیرم…اشتباه کردم(گریه)
[با بغض دستت رو بوسید و سرت رو نوازش کرد]
هوسوک:چرا همچین کردی با خودت اخه(بغض)
ا/ت:هوسوکا..هوسوک من…من نمیمیرم مگه نه؟(گریه)
هوسوک:معلومه عزیزم…تو خوب میشی و برمیگردی پیشم(بغض)
[و چندساعت بعد بالاخره شست و شوی معدت تموم شد و سالم و سرحال برگشتی پیش هوسوک]
(برای خوندن ادامه سناریو بیاید تو پیج)
وقتی میخوای خودکشی کنی….
نامجون_
[با گریه سرشو روی بالشتت گذاشت و عطر تنت رو بوکشید حرفات تو ذهنش مرور میشد]
ا/ت:جلو نیا!(جیغ/گریه)
ا/ت:من میترسم که بمیرم اما نمیتونم به این زندگی ادامه بدم…بعد من به زندگی ادامه بده و خوشبخت شو…همیشه خوشحال باش نامجونا،باشه؟(گریه)
نامجون:ا/ت!(گریه)
[دیر شد…اون نتونست نجاتت بده و عذاب وجدان حتی ثانیهای تنهاش نمیذاشت…
جین_
جین:می...میخوای چی...چیکار کنی؟(ترس/تعجب)
ا/ت:میخوام تمومش کنم نبودن من برای همه بهتره(بغض)
[متعجب بهت خیره شد،بعد از فوت یکی از عزیزانت دیگه نتونستی اون دختر کوچولوی شیطون قبل باشی؛جین همیشه سعی داشت حالت رو خوب کنه ولی از یه جا به بعد فقط حس یه مزاحم رو داشتی]
ا/ت:من تو زندگیم هیچکس رو ندارم چرا باید زنده بمونم و مث یه مرده متحرک زندگی کنم؟(بغض)
[آروم آروم نزدیکت شد و یهو دستت رو محکم گرفت و کشید که تو بغلش فرو رفتی]
جین:مگه من مردم که تو تنها باشی؟هروقت کسی اذیتت کرد فقط به خودم بگو پدرشو درمیارم ولی دیگه به خودکشی فکرم نکن خوب؟؟
یونگی
[با تعجب به تو که قرص های تو دستت رو سمت دهنت میبردی نگاه کرد]
یونگی:داری چه غلطی میکنی!؟(داد)
[با بهت سمتش برگشتی و قرصای داخل دستت رو زمین و جلوی پات ریختن،با عجله سمتت اومد و دستت رو بین دستش گرفت و چندتا دونا قرصی که کف دستت مونده بود رو برداشت و با شتاب روی زمین پرت کرد]
یونگی:داشتی چیکار میکردی با من و خودت،احمق!(گریه)
ا/ت:بچمون…من کشتمش،منم باید بمیرم(گریه)
یونگی:انقدر حرف مزخرف نزن ا/ت!اون اتفاق و اون سقط کوفتی تقصیر تو نبود خب؟(گریه)
[سرتو گرفت و به سینش چسبوند]
یونگی:یذره به فکر من باش…دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم(گریه
هوسوک
[با گریه دست هوسوک که کنار برانکارد حرکت میکرد رو فشردی…چندساعت پیش قرص خورده بودی اما الان حسابی پشیمون بودی و میترسیدی]
ا/ت:من…من نمیخوام بمیرم…اشتباه کردم(گریه)
[با بغض دستت رو بوسید و سرت رو نوازش کرد]
هوسوک:چرا همچین کردی با خودت اخه(بغض)
ا/ت:هوسوکا..هوسوک من…من نمیمیرم مگه نه؟(گریه)
هوسوک:معلومه عزیزم…تو خوب میشی و برمیگردی پیشم(بغض)
[و چندساعت بعد بالاخره شست و شوی معدت تموم شد و سالم و سرحال برگشتی پیش هوسوک]
(برای خوندن ادامه سناریو بیاید تو پیج)
۴.۴k
۲۲ مهر ۱۴۰۳