پارت دوم
پارت دوم
وقتی میخوای خودکشی کنی..
جیمین
[چندروزی بود که باهم قهر بودید و خیلی باهم حرف نمیزدید چون دعوای شدیدی کرده بودید و یکی از دلایلت هم همین بود چون فکر میکردی جیمین دیگه ازت خسته شده…جیمین وقتی دید خبری ازت نیست به سمت اتاقتون اومد با دیدن جسم بیجون و رنگ پریدهات روی زمین با سرعت بغلت کرد و به اورژانس رسوندت و چندساعت بعد با صدای اروم جیمین کنارت چشمات رو باز کردی و با فضای بیمارستان روبهرو شدی]
جیمین:ا/تم؟ا/ت عزیزم صدامو میشنوی؟(گریه)
ا/ت:جیمنیا..(اروم)
[جیمین شروع کرد به گذاشتن بوسههای کوچیک و بزرگ روی صورتت و با غم نگاهت میکرد]
جیمین:حسابی منو ترسوندی…دیگه هیچوقت انقدر منو نترسون باشه؟(گریه)
ا/ت:من…متاسفم…بابت…بابت همه چیز(گریه)
جیمین:اروم باش عزیزم…همه چیز دیگه خوبه..همه چیز خوبه…اینجا بمون تا پرستار رو صدا کنم باشه؟(گرفته)
[سرتو تکون دادی که با سرعت از اتاق خارج شد،واقعا دوست داشت!:)]
تهیونگ
تهیونگ:ا…ا/ت…ازت خواهش میکنم…لطفا عزیزم!از اونجا بیا پایین…ازت خواهش میکنم چاگیا…باهم همه چیز رو حل میکنیم..تمام مشکلات رو حل میکنیم…فقط بیا پایین…بیا پایین عزیزم(بغض)
[با گریه دستات رو سمتش دراز کردی،نزدیک تر شد بهت و بغلت کرد و از لبه ساختمون پایین آوردت]
تهیونگ:دیگه حتی صدقدمیه اینجا هم رد نشو…باشه؟(بغض)
[سری تکون دادی و تو بغلش خزیدی]
تهیونگ:دوست دارم(گریه)
جونگکوک
[کارد رو از دستت گرفت و روی زمین پرتش کرد،سمتت هجوم آورد که پات به تخت گیر کرد و روی تخت افتادی با بغض به چشمای عصبیش نگاه میکردی،عقب عقب رفتی و خودتو گوشه تخت جمع کردی و شروع به گریه کردی سمتت اومد روبهروت نشست،دستت رو از صورتت کنار زد و مجبورت کرد به چشماش نگاه کنی]
جونگکوک:بار دیگه حتی فکر خودکشی هم به سرت بزنه یه بلایی سرت میارم که ارزوی مردن کنی
[با گریه نگاش گردی که دادی زد]
جونگکوک:فهمیدی؟(داد)
[خودتو تو بغلش انداختی و با صدای بلندی گریهمیکردی تورو محکم توی بغلش فشار داد و روی موهات رو بوسید]
جونگکوک:هیچ چیز ارزش اینو نداره که جونت رو فدا کنی ا/تِ من!(بغض)
وقتی میخوای خودکشی کنی..
جیمین
[چندروزی بود که باهم قهر بودید و خیلی باهم حرف نمیزدید چون دعوای شدیدی کرده بودید و یکی از دلایلت هم همین بود چون فکر میکردی جیمین دیگه ازت خسته شده…جیمین وقتی دید خبری ازت نیست به سمت اتاقتون اومد با دیدن جسم بیجون و رنگ پریدهات روی زمین با سرعت بغلت کرد و به اورژانس رسوندت و چندساعت بعد با صدای اروم جیمین کنارت چشمات رو باز کردی و با فضای بیمارستان روبهرو شدی]
جیمین:ا/تم؟ا/ت عزیزم صدامو میشنوی؟(گریه)
ا/ت:جیمنیا..(اروم)
[جیمین شروع کرد به گذاشتن بوسههای کوچیک و بزرگ روی صورتت و با غم نگاهت میکرد]
جیمین:حسابی منو ترسوندی…دیگه هیچوقت انقدر منو نترسون باشه؟(گریه)
ا/ت:من…متاسفم…بابت…بابت همه چیز(گریه)
جیمین:اروم باش عزیزم…همه چیز دیگه خوبه..همه چیز خوبه…اینجا بمون تا پرستار رو صدا کنم باشه؟(گرفته)
[سرتو تکون دادی که با سرعت از اتاق خارج شد،واقعا دوست داشت!:)]
تهیونگ
تهیونگ:ا…ا/ت…ازت خواهش میکنم…لطفا عزیزم!از اونجا بیا پایین…ازت خواهش میکنم چاگیا…باهم همه چیز رو حل میکنیم..تمام مشکلات رو حل میکنیم…فقط بیا پایین…بیا پایین عزیزم(بغض)
[با گریه دستات رو سمتش دراز کردی،نزدیک تر شد بهت و بغلت کرد و از لبه ساختمون پایین آوردت]
تهیونگ:دیگه حتی صدقدمیه اینجا هم رد نشو…باشه؟(بغض)
[سری تکون دادی و تو بغلش خزیدی]
تهیونگ:دوست دارم(گریه)
جونگکوک
[کارد رو از دستت گرفت و روی زمین پرتش کرد،سمتت هجوم آورد که پات به تخت گیر کرد و روی تخت افتادی با بغض به چشمای عصبیش نگاه میکردی،عقب عقب رفتی و خودتو گوشه تخت جمع کردی و شروع به گریه کردی سمتت اومد روبهروت نشست،دستت رو از صورتت کنار زد و مجبورت کرد به چشماش نگاه کنی]
جونگکوک:بار دیگه حتی فکر خودکشی هم به سرت بزنه یه بلایی سرت میارم که ارزوی مردن کنی
[با گریه نگاش گردی که دادی زد]
جونگکوک:فهمیدی؟(داد)
[خودتو تو بغلش انداختی و با صدای بلندی گریهمیکردی تورو محکم توی بغلش فشار داد و روی موهات رو بوسید]
جونگکوک:هیچ چیز ارزش اینو نداره که جونت رو فدا کنی ا/تِ من!(بغض)
۱۰.۶k
۲۲ مهر ۱۴۰۳