سناریو
سناریو
وقتی داداشتن و روت غیرت دارن
________________________
نامجون: امروز از وقتی از مدرسه اومده بودی کلافه بودی. شب گذشته کلی با نامجون برای امتحان امروزت تمرین کرده بودی اما اینقدر استرس داشتی که تر زدی تو امتحانت...
شب بود که نامجون در اتاقت رو زد تا بگه مامان برای شام صداتون زده. فورا اشکاتو پاک کردی و با صدای گرفتت جوابشو دادی و در رو باز کرد.وقتی متوجه صدای لرزونت شد فورا درو باز کرد و اومد تو. نشست کنارت.
–چیشده ا.ت!؟؟
+نامجونا....امتحان امروزمو خراب کردم...(گریه)
نامجون مکثی کرد و فورا دستشو نوازش وار روی کمرت کشید و تورو تو آغوشش گرفت
–اشکال نداره...اشکال نداره،دفعه ی بعد بیشتر باهات تمرین میکنم...
+معلممون خیلی دعوام کرد...گفت درس نخوندم...خیلی سرم داد زد...خیلی ترسیده بودم...(گریه)
نامجون هم که عصبانی شده بود،فورا و با زور شماره ی معلمتو ازت گرفت و زنگ زد باهاش تا متقاعدش کنه دیگه باهات اینطوری حرف نزنه!
جین: امروز بعد مدرسه اومد دنبالت اما ندیدت... وارد مدرسه شد و تورو دید که با دوستت دعوا میکنی.همون لحظه بود که سیلی دوستت از چشمش دور نموند! با عصبانیت دوید سمتتون و تورو کنار کشید.
–اگه یک بار دیگه حتی دو قدم با خشم به سمت ا.ت برداری مطمئن باش کاری میکنم از این مدرسه اخراج شی و هیچ مدرسه ی دیگه ای قبولت نکنن!!! شیرفهم شد!؟؟(فریاد)
یونگی:یونگی معاون مدرسه ای بود که توش درس میخوندی. زنگ تفریح شد که اومد دنبالت اما وقتی خواست بیاد تو کلاس، شنید که معلمت از توی کلاس داد میزنه.اولش نمیدونست با کی اینطور صحبت میکنه،تا زمانی که...
+خانوم من هیچ کاری نکردم،سوءتفاهم شده!
~تو حتی یکم ادب و شعور از خانوادت یاد گرفتی مین ا.ت!؟؟(داد)
اون لحظه بود که خونش به جوش اومد. فورا درو باز کرد و وارد کلاس شد.
معلم با دیدن یونگی کامل شوکه شد. یونگی با قدمای آهسته جلو اومد و کنارت وایساد.
–اگه یک بار دیگه با خواهرم یا هر دانش آموز دیگه اینطور حرف بزنی و بهشون توهین کنی،به مدیر گزارش میدم!!
هوسوک: امروز خیلی مضطرب بودی...نمیدونستی چطوری داستان پیش اومده رو به هوسوک بگی و درموردش ازش بپرسی. در آخر،به سمت اتاقش رفتی و در زدی
–بله!؟
+میتونم بیام تو؟
–حتما!!
رفتی داخل و کنارش روی صندلی نشستی.
–چیزی شده؟...چرا قیافت رفته تو هم؟
+هوسوکا...دوستت...بهم درخواست داده... میخواستم ببینم-
–چی گفتی!؟ هیونسو؟؟
+هوسوکا میخواستم ازت درمورد هیونسو بپرسم...
–چطور جرات کرده همچین چیزی بهت بگه؟؟ ها!؟(داد)
+هوسو-
–دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی!!! منم ادبش میکنم!!
+یااا هوسوکا!!
–ا.ت...من مگرانتم. هیونسو آدمی نیست که بخوای باهاش قرار بزاری.لطفا درک کن و ازش دست بکش..
لایکا +15 تا بریم ادامه
وقتی داداشتن و روت غیرت دارن
________________________
نامجون: امروز از وقتی از مدرسه اومده بودی کلافه بودی. شب گذشته کلی با نامجون برای امتحان امروزت تمرین کرده بودی اما اینقدر استرس داشتی که تر زدی تو امتحانت...
شب بود که نامجون در اتاقت رو زد تا بگه مامان برای شام صداتون زده. فورا اشکاتو پاک کردی و با صدای گرفتت جوابشو دادی و در رو باز کرد.وقتی متوجه صدای لرزونت شد فورا درو باز کرد و اومد تو. نشست کنارت.
–چیشده ا.ت!؟؟
+نامجونا....امتحان امروزمو خراب کردم...(گریه)
نامجون مکثی کرد و فورا دستشو نوازش وار روی کمرت کشید و تورو تو آغوشش گرفت
–اشکال نداره...اشکال نداره،دفعه ی بعد بیشتر باهات تمرین میکنم...
+معلممون خیلی دعوام کرد...گفت درس نخوندم...خیلی سرم داد زد...خیلی ترسیده بودم...(گریه)
نامجون هم که عصبانی شده بود،فورا و با زور شماره ی معلمتو ازت گرفت و زنگ زد باهاش تا متقاعدش کنه دیگه باهات اینطوری حرف نزنه!
جین: امروز بعد مدرسه اومد دنبالت اما ندیدت... وارد مدرسه شد و تورو دید که با دوستت دعوا میکنی.همون لحظه بود که سیلی دوستت از چشمش دور نموند! با عصبانیت دوید سمتتون و تورو کنار کشید.
–اگه یک بار دیگه حتی دو قدم با خشم به سمت ا.ت برداری مطمئن باش کاری میکنم از این مدرسه اخراج شی و هیچ مدرسه ی دیگه ای قبولت نکنن!!! شیرفهم شد!؟؟(فریاد)
یونگی:یونگی معاون مدرسه ای بود که توش درس میخوندی. زنگ تفریح شد که اومد دنبالت اما وقتی خواست بیاد تو کلاس، شنید که معلمت از توی کلاس داد میزنه.اولش نمیدونست با کی اینطور صحبت میکنه،تا زمانی که...
+خانوم من هیچ کاری نکردم،سوءتفاهم شده!
~تو حتی یکم ادب و شعور از خانوادت یاد گرفتی مین ا.ت!؟؟(داد)
اون لحظه بود که خونش به جوش اومد. فورا درو باز کرد و وارد کلاس شد.
معلم با دیدن یونگی کامل شوکه شد. یونگی با قدمای آهسته جلو اومد و کنارت وایساد.
–اگه یک بار دیگه با خواهرم یا هر دانش آموز دیگه اینطور حرف بزنی و بهشون توهین کنی،به مدیر گزارش میدم!!
هوسوک: امروز خیلی مضطرب بودی...نمیدونستی چطوری داستان پیش اومده رو به هوسوک بگی و درموردش ازش بپرسی. در آخر،به سمت اتاقش رفتی و در زدی
–بله!؟
+میتونم بیام تو؟
–حتما!!
رفتی داخل و کنارش روی صندلی نشستی.
–چیزی شده؟...چرا قیافت رفته تو هم؟
+هوسوکا...دوستت...بهم درخواست داده... میخواستم ببینم-
–چی گفتی!؟ هیونسو؟؟
+هوسوکا میخواستم ازت درمورد هیونسو بپرسم...
–چطور جرات کرده همچین چیزی بهت بگه؟؟ ها!؟(داد)
+هوسو-
–دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی!!! منم ادبش میکنم!!
+یااا هوسوکا!!
–ا.ت...من مگرانتم. هیونسو آدمی نیست که بخوای باهاش قرار بزاری.لطفا درک کن و ازش دست بکش..
لایکا +15 تا بریم ادامه
۲.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۳