پارت ۴۲
پارت ۴۲
همزمان با تعجبی که داشت بازم نفس نفس میزد........
+وای قلبم اومد تو دهنم .........
×وای منم.......
+توعم.......میترسی ازش؟
×ها؟........نه.......یعنی آره.......مگه کسی هم توی این عمارت هست که ازش نترسه........
یه چند مینی گذشت.......نفسی گرفتیم.......بهش گفتم......
×الان دیگه فکر کنم میتونی بری.......دیگه کامل خطر رفع شده.......
+مرسی.......واقعا ازت ممنونم
×خواهش می کنم......فقط......می تونم دوباره ببینمت؟
+آره........حتما......
لبخندی بهش زدم .........دستگیره درو فشار داد.......برای اطمینان نگاهی به بیرون انداخت.........وقتی مطمئن شد کسی بیرون نیست.... درو کامل باز کرد و موقع رفتن دوباره تشکر کرد و رفت......
(ا/ت ویو)
جک نجاتم داد....اصلا دلم نمی خواست باهاش رو به رو بشم.......از پله ها پایین رفتم......بعد یکی از خدمتکارا......اومد جلوم بعد گفت.......
.خانم مارین توی اتاق ندیمه ها منتظرتون هستن.......
+اتاق ندیمه ها؟
.بله........میبرمتون اونجا.......
خدمتکاره راه افتاد......منم پشت سرش راه افتادم......بالاخره بعد از کلی راهروها و سالن پیچ در پیچ رسیدیم به یه در بزرگ.......
.بفرمایید
با ترسی که که داشتم آروم درو باز کردم......
یه سالن دراز ولی تقریبا باریک بود.......که چند تا در داشت......
دیدم دختره منتظرم وایساده.......خدمتکاره که منو آورد اینجا......رفت بیرون و در و بست........با بسته شدن در با ترس تمام وجودمو گرفت......
# دیر کردی.......
+پو....شیدن لباس .....هام......طول کشید......
# عیب نداره..........خب ببین......از مقدمه چینی و اینجور چیزا زیاد خوشم نمیاد.......یه راست میرم سر اصل مطلب......
ببین......تو یه مدت به عنوان ندیمه اینجا میمونی......
+هه......شوخی میکنی دیگه......
# امیدوار بودم......با کتکهایی که خوردی تا الان فهمیده باشی که هیچی اینجا شوخی نیست.......
+آخه......یعنی چی.......مگه من کلفتم؟......
# ببین......حوصله بحث ندارم......فقط همینو بگم......اگر دلت نمی خواد توی اتاق شکنجه یا زیر کتکهای جونگ کوک بمیری.....باید یه مدتی هر کاری که ازت خواسته میشه انجام بدی......الانم باید یه مدت بعنوان ندیمه اینجا کار کنی.......فهميدی؟
دلم نمی خواست حرفاشو باور کنم.......
بغض بدی گلومو گرفته بود.....
# بغض نکن......اونقدرام سخت نیست.....
قطره اشکی آروم از گوشه چشمم اومد.....که سریع خودمو جمع و جور کردم و اشکمو پاک کرد......نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بتونم بغضمو قورت بدم.......چرا زندگیم اینجوری به کثافت کشیده بود.......منی که یه آدم عادیم........با وجود تمام مشکلاتم و تمام اتفاقایی که تو زندگیم افتاده بود......ولی داشتم بی دردسر زندگیمو می کردم.........
همزمان با تعجبی که داشت بازم نفس نفس میزد........
+وای قلبم اومد تو دهنم .........
×وای منم.......
+توعم.......میترسی ازش؟
×ها؟........نه.......یعنی آره.......مگه کسی هم توی این عمارت هست که ازش نترسه........
یه چند مینی گذشت.......نفسی گرفتیم.......بهش گفتم......
×الان دیگه فکر کنم میتونی بری.......دیگه کامل خطر رفع شده.......
+مرسی.......واقعا ازت ممنونم
×خواهش می کنم......فقط......می تونم دوباره ببینمت؟
+آره........حتما......
لبخندی بهش زدم .........دستگیره درو فشار داد.......برای اطمینان نگاهی به بیرون انداخت.........وقتی مطمئن شد کسی بیرون نیست.... درو کامل باز کرد و موقع رفتن دوباره تشکر کرد و رفت......
(ا/ت ویو)
جک نجاتم داد....اصلا دلم نمی خواست باهاش رو به رو بشم.......از پله ها پایین رفتم......بعد یکی از خدمتکارا......اومد جلوم بعد گفت.......
.خانم مارین توی اتاق ندیمه ها منتظرتون هستن.......
+اتاق ندیمه ها؟
.بله........میبرمتون اونجا.......
خدمتکاره راه افتاد......منم پشت سرش راه افتادم......بالاخره بعد از کلی راهروها و سالن پیچ در پیچ رسیدیم به یه در بزرگ.......
.بفرمایید
با ترسی که که داشتم آروم درو باز کردم......
یه سالن دراز ولی تقریبا باریک بود.......که چند تا در داشت......
دیدم دختره منتظرم وایساده.......خدمتکاره که منو آورد اینجا......رفت بیرون و در و بست........با بسته شدن در با ترس تمام وجودمو گرفت......
# دیر کردی.......
+پو....شیدن لباس .....هام......طول کشید......
# عیب نداره..........خب ببین......از مقدمه چینی و اینجور چیزا زیاد خوشم نمیاد.......یه راست میرم سر اصل مطلب......
ببین......تو یه مدت به عنوان ندیمه اینجا میمونی......
+هه......شوخی میکنی دیگه......
# امیدوار بودم......با کتکهایی که خوردی تا الان فهمیده باشی که هیچی اینجا شوخی نیست.......
+آخه......یعنی چی.......مگه من کلفتم؟......
# ببین......حوصله بحث ندارم......فقط همینو بگم......اگر دلت نمی خواد توی اتاق شکنجه یا زیر کتکهای جونگ کوک بمیری.....باید یه مدتی هر کاری که ازت خواسته میشه انجام بدی......الانم باید یه مدت بعنوان ندیمه اینجا کار کنی.......فهميدی؟
دلم نمی خواست حرفاشو باور کنم.......
بغض بدی گلومو گرفته بود.....
# بغض نکن......اونقدرام سخت نیست.....
قطره اشکی آروم از گوشه چشمم اومد.....که سریع خودمو جمع و جور کردم و اشکمو پاک کرد......نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بتونم بغضمو قورت بدم.......چرا زندگیم اینجوری به کثافت کشیده بود.......منی که یه آدم عادیم........با وجود تمام مشکلاتم و تمام اتفاقایی که تو زندگیم افتاده بود......ولی داشتم بی دردسر زندگیمو می کردم.........
۴۰.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.