پارت ۴۱
پارت ۴۱
+جک؟
×خب آره دیگه جک.......
+او....بله.....از دیدنت خوشبختم.....
×خب......حتما ،خدمتکاری که این لباس تنته دیگه......
+خب.......آم.......فکر کنم.......راستش تازه اومدم اینجا......نمیدونم چیکارم...........
×اوهوم.....
+خب تو چی؟
×من چی؟
+تو چیکاره ای؟
×هه.......من؟خب من ار........
+ار؟
×ها........یعنی من نگهبان اینجام.......
نگاهی از سر تا پاش کردم با تعجب گفتم
+نگهبان؟
×خب آره.........نگهبان......مگه چیه؟
+هیچی فقط آخه........قیافت و تیپت یجورایی به نگهبان نمیخوره.......
یجوری که انگار می خواست گندشو جمع کنه گفت
×خب........یجورایی بادیگاردم........
لبخند زوری زدم و جواب دادم
+آره.........بادیگارد بیشتر بهت میخوره........
×خب الان داشتی کجا می رفتی؟
+خب من داشتم..........
خواستم بگم دارم میرم پایین پیش اون دختره اما با دیدن جونگ کوک که داشت از پله ها میومد بالا حرفم توی دهنم موند......کت مشکی رنگش رو روی دستش گرفته بود و سرش توی گوشیش بود.......ترس عجیبی کل بدنمو فرا گرفت........اصلا دلم نمی خواست ببینمش......اما پاهامو حس نمی کردم.......دلم می خواست فرار کنم و برم قایم بشم........اما نمی تونستم.......توی جام میخکوب شده بودم.......وسط اینهمه ترسم جک نجاتم داد.........دستمو محکم گرفت و بردم توی نزدیک ترین اتاق.......
جونگ کوکم خدا رو شکر چون حواسش به گوشیش بود متوجه حضور من نشده بود......... البته فکر کنم ..........
(جیمین ویو)
می تونستم ترس رو توی چشمای ا/ت با دیدن جونگ کوک ببینم......مطمئنم از بس ترسیده بود و توی شک رفته بود........نمی تونست از جاش تکون بخوره........
منم از فرصت استفاده کردم..........دستشو و گرفتم و بردم به نزدیکترین اتاق........فکر نکنم جونگ کوک دیده باشتمون......
وقتی وارد اتاق شدیم......ناخودآگاه تکیه داد به در و نفس نفس می زد.......منم دقیقا رو به روش بودم......منم نفس نفس می زدم.......
×تاینیدا(خداروشکر)
به خودم اومدم دیدم.......دماغش مماس دماغمه........نفس های داغش به صورتم برخورد میکرد.......حالا که نزدیکش بودم.......خیلی راحت تر می تونستم صورتشو ببینم........پوست سفید.......چشمای کشیده ی متوسط.......و سیاه رنگ......که یجورایی متمایل به قهوهای تیره بود......لبهای حالت دار قرمز رنگ.......با یه دماغ نسبتا کوچیک......بهترین ترکیب اعضای صورت انگار توی چهره این دختر خلاصه میشد.........تنها چیزی که توی این چهره بی نقص اضافه بود........زخمهای کوچیک و بزرگی بود که جونگ کوک باعثشون بود..........نگاهم توی نگاه متعجبش افتاد.......فکر کنم زیادی بهش نزدیک شده بودم.......خودمو سریع ازش فاصله دادم........همزمان با تعجبی که داشت بازم نفس نفس میزد.........
+جک؟
×خب آره دیگه جک.......
+او....بله.....از دیدنت خوشبختم.....
×خب......حتما ،خدمتکاری که این لباس تنته دیگه......
+خب.......آم.......فکر کنم.......راستش تازه اومدم اینجا......نمیدونم چیکارم...........
×اوهوم.....
+خب تو چی؟
×من چی؟
+تو چیکاره ای؟
×هه.......من؟خب من ار........
+ار؟
×ها........یعنی من نگهبان اینجام.......
نگاهی از سر تا پاش کردم با تعجب گفتم
+نگهبان؟
×خب آره.........نگهبان......مگه چیه؟
+هیچی فقط آخه........قیافت و تیپت یجورایی به نگهبان نمیخوره.......
یجوری که انگار می خواست گندشو جمع کنه گفت
×خب........یجورایی بادیگاردم........
لبخند زوری زدم و جواب دادم
+آره.........بادیگارد بیشتر بهت میخوره........
×خب الان داشتی کجا می رفتی؟
+خب من داشتم..........
خواستم بگم دارم میرم پایین پیش اون دختره اما با دیدن جونگ کوک که داشت از پله ها میومد بالا حرفم توی دهنم موند......کت مشکی رنگش رو روی دستش گرفته بود و سرش توی گوشیش بود.......ترس عجیبی کل بدنمو فرا گرفت........اصلا دلم نمی خواست ببینمش......اما پاهامو حس نمی کردم.......دلم می خواست فرار کنم و برم قایم بشم........اما نمی تونستم.......توی جام میخکوب شده بودم.......وسط اینهمه ترسم جک نجاتم داد.........دستمو محکم گرفت و بردم توی نزدیک ترین اتاق.......
جونگ کوکم خدا رو شکر چون حواسش به گوشیش بود متوجه حضور من نشده بود......... البته فکر کنم ..........
(جیمین ویو)
می تونستم ترس رو توی چشمای ا/ت با دیدن جونگ کوک ببینم......مطمئنم از بس ترسیده بود و توی شک رفته بود........نمی تونست از جاش تکون بخوره........
منم از فرصت استفاده کردم..........دستشو و گرفتم و بردم به نزدیکترین اتاق........فکر نکنم جونگ کوک دیده باشتمون......
وقتی وارد اتاق شدیم......ناخودآگاه تکیه داد به در و نفس نفس می زد.......منم دقیقا رو به روش بودم......منم نفس نفس می زدم.......
×تاینیدا(خداروشکر)
به خودم اومدم دیدم.......دماغش مماس دماغمه........نفس های داغش به صورتم برخورد میکرد.......حالا که نزدیکش بودم.......خیلی راحت تر می تونستم صورتشو ببینم........پوست سفید.......چشمای کشیده ی متوسط.......و سیاه رنگ......که یجورایی متمایل به قهوهای تیره بود......لبهای حالت دار قرمز رنگ.......با یه دماغ نسبتا کوچیک......بهترین ترکیب اعضای صورت انگار توی چهره این دختر خلاصه میشد.........تنها چیزی که توی این چهره بی نقص اضافه بود........زخمهای کوچیک و بزرگی بود که جونگ کوک باعثشون بود..........نگاهم توی نگاه متعجبش افتاد.......فکر کنم زیادی بهش نزدیک شده بودم.......خودمو سریع ازش فاصله دادم........همزمان با تعجبی که داشت بازم نفس نفس میزد.........
۴۴.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.