کسی که خانوادم شد p1۶
کسی که خانوادم شد p1۶
( کوک ویو )
داشت توی دستام جون میداد......چشماش داشت بسته میشد.....چیزی آستین لباسم و گرفت و با نیروی کوچولویی به عقب کشید.....تعجب کردم....کسی جرعت نداشت با کاری که من میکنم مخالفت کنه.....برگشتم سمت اون دست که......با قیافه ی اشکی فرشته کوچولوم روبه رو شدم......
با دستای سفید و کوچولوش به آستین لباسم چنگ زده بود و آروم میکشیدش......توی اون لحظه از خشمم همه میدونن نباید نزدیکم بشن چون وقتی انقدر عصبانی ام هر کاری از دستم بر میاد و هر کسی هم که سعی کنه جلوم و بگیره نابود میکنم اما.....این فرشته.....تنها با دیدن اشک چشماش کل عصبانیتم و فراموش کردم
+ لطفا...هق...نکن
همون ی جمله کافی بود تا دستم که دور گردن اون مرد بود شل بشه و مرد روی زمین بیفته و شروع به سرفه کردن بکنه.......
اون حق نداشت....حق نداشت جلوی اونا روی حرف من حرف بزنه.....اعصابم خورد شد....دستشو دوباره محکم کشیدم و با خودم به داخل ویلا بردم.....توی اتاق بردمش و درو محکم بستم و دستشو ول کردم و غریدم
_ با اجازه ی کی پا تو از خونه بیرون گذاشتی هاااااا ( داد)
+.......هق
_ با تو امممممم ( داد)
+ م...من...من
_ تو چی هاااا (داد)
+ ب..ببخ...شید
_ من دیروز بهت گفتم...بهت گفتم بدون اجازه ی من حق هیچ کاری رو نداری....بهت گفتم تو از این به بعد عروسک منی پس مثل ی عروسک هر کاری که میگم رو باید بکنی
+ اما...اما
_ اما چی هااااا
+ خ..خب...د...دلم...می خواست...هق.... برم....پیش...رودخونه....ب...بخشید...دیگه...هق....تکرار...نمیشه
سرشو انداخته بود پایین و همه ی این حرف هارو با ریختن اون مروارید ها میگفت.....دیگه طاقت نیاوردم....بغلش کردم...
_ خیله خب....این دفعه کاری باهات ندارم اما دفعه ی بعدی اگه می خواستی جایی بری به من بگو....فهمیدی؟
+ چ...چشم
شروع کردم به نوازش کردن موهاش
_ گود گرل
توی بغلش من تازه متوجه معنی آرامش واقعی شدم...پس آرامشی که بقیه میگفتن اینجوریه.....اون خیلی کوچولو بود طوری که سرش به وسط سینه هام می خورد وقتی تو بغلم بود....هنوز داشت هق هق میکرد.....بلندش کردم....گذاشتمش رو تخت....رفتم روش و توی چشمای تیله ایش نگاه کردم.....آروم سرمو جلو بردم و اون دوتا کوچولوی خوردنی رو توی دهنم گرفتم.......
با ضربه های آرومی که به بازوم زد فهمیدم نفس کم آورده پس با نا رضایتی لبام و از اون شکلات های خوشمزه جدا کردم....جوری که داشت نفس نفس میزد زیرم اونو بیشتر خواستنیش میکرد......قفسه ی سینه اش تند تند بالا پایین میشد..... درست مثل ی گنجشک کوچولو بال بال میزد
می خواستم.....سینه هاشو....می خواستم....اون سینه های درشت و خوشمزه رو...با اینکه دیروز تا خود شب مزشون میکردم اما بازم دلم می خواستشون...اون گیلاس های خوشمزه رو می خواستم...درست مثل بچه ای شده بودم که سینه های مامانشو می خواست...........
( کوک ویو )
داشت توی دستام جون میداد......چشماش داشت بسته میشد.....چیزی آستین لباسم و گرفت و با نیروی کوچولویی به عقب کشید.....تعجب کردم....کسی جرعت نداشت با کاری که من میکنم مخالفت کنه.....برگشتم سمت اون دست که......با قیافه ی اشکی فرشته کوچولوم روبه رو شدم......
با دستای سفید و کوچولوش به آستین لباسم چنگ زده بود و آروم میکشیدش......توی اون لحظه از خشمم همه میدونن نباید نزدیکم بشن چون وقتی انقدر عصبانی ام هر کاری از دستم بر میاد و هر کسی هم که سعی کنه جلوم و بگیره نابود میکنم اما.....این فرشته.....تنها با دیدن اشک چشماش کل عصبانیتم و فراموش کردم
+ لطفا...هق...نکن
همون ی جمله کافی بود تا دستم که دور گردن اون مرد بود شل بشه و مرد روی زمین بیفته و شروع به سرفه کردن بکنه.......
اون حق نداشت....حق نداشت جلوی اونا روی حرف من حرف بزنه.....اعصابم خورد شد....دستشو دوباره محکم کشیدم و با خودم به داخل ویلا بردم.....توی اتاق بردمش و درو محکم بستم و دستشو ول کردم و غریدم
_ با اجازه ی کی پا تو از خونه بیرون گذاشتی هاااااا ( داد)
+.......هق
_ با تو امممممم ( داد)
+ م...من...من
_ تو چی هاااا (داد)
+ ب..ببخ...شید
_ من دیروز بهت گفتم...بهت گفتم بدون اجازه ی من حق هیچ کاری رو نداری....بهت گفتم تو از این به بعد عروسک منی پس مثل ی عروسک هر کاری که میگم رو باید بکنی
+ اما...اما
_ اما چی هااااا
+ خ..خب...د...دلم...می خواست...هق.... برم....پیش...رودخونه....ب...بخشید...دیگه...هق....تکرار...نمیشه
سرشو انداخته بود پایین و همه ی این حرف هارو با ریختن اون مروارید ها میگفت.....دیگه طاقت نیاوردم....بغلش کردم...
_ خیله خب....این دفعه کاری باهات ندارم اما دفعه ی بعدی اگه می خواستی جایی بری به من بگو....فهمیدی؟
+ چ...چشم
شروع کردم به نوازش کردن موهاش
_ گود گرل
توی بغلش من تازه متوجه معنی آرامش واقعی شدم...پس آرامشی که بقیه میگفتن اینجوریه.....اون خیلی کوچولو بود طوری که سرش به وسط سینه هام می خورد وقتی تو بغلم بود....هنوز داشت هق هق میکرد.....بلندش کردم....گذاشتمش رو تخت....رفتم روش و توی چشمای تیله ایش نگاه کردم.....آروم سرمو جلو بردم و اون دوتا کوچولوی خوردنی رو توی دهنم گرفتم.......
با ضربه های آرومی که به بازوم زد فهمیدم نفس کم آورده پس با نا رضایتی لبام و از اون شکلات های خوشمزه جدا کردم....جوری که داشت نفس نفس میزد زیرم اونو بیشتر خواستنیش میکرد......قفسه ی سینه اش تند تند بالا پایین میشد..... درست مثل ی گنجشک کوچولو بال بال میزد
می خواستم.....سینه هاشو....می خواستم....اون سینه های درشت و خوشمزه رو...با اینکه دیروز تا خود شب مزشون میکردم اما بازم دلم می خواستشون...اون گیلاس های خوشمزه رو می خواستم...درست مثل بچه ای شده بودم که سینه های مامانشو می خواست...........
۸۸.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.