امتحان ادبیات آخرین ترم دوران کاردانی ام بود.
امتحان ادبیات آخرین ترم دوران کاردانی ام بود.
مراقب شروع به پخش برگه های سوال کرد.سوال ها را یک به یک خواندم و گذشتم.انگار تا به حال هیچوقت چنین درسی را نخوانده بودم.استاد ادبیاتمان آقای محمدی با آن چهره معمولی که عادت داشت سر کلاس هرچند دقیقه یکبار دستی بر روی بینی اش بکشد،سوال آخر را خارج از درس داده بود و نوشته بود عشق را تفسیر کنید،مقابلش هم یک عدد ده به نشانه ده نمره داشتن گذاشته بود.
من نه میدانستم عشق چیست و نه تفسیرش را بلد بودم،از طرفی هم تنها راه نمره گرفتنم همین یک سوال بود.
شروع کردم به نوشتن:
نمیدانم عشق است یا یک دوست داشتن ساده،اما هر بار که به چشمان سیاه ویران کننده سولماز نگاه میکنم،دنیایم قشنگ تر میشود.
تا قبل از آشناییمان نمیدانستم که آدم ها میتوانند در چشمان کسی هم غرق شوند،اما این روز ها غرق آرامش چشمان سولماز میشوم.
هر بار که دستان تو پر و گندمی رنگش که همیشه ی خدا بوی گل یاس میدهد را در دستم میگیرم،هوش از سرم میپرد و جهانم مملو از بودن میشود.
استاد نمیدانم این ها را که نوشتم نمره دارد یا نه؟اما به هنگام صدا زدنم، میم مالکیت را که به انتهای نامم اضافه میکند،درونم انقلابی رخ میدهد...
سر سفره که مینشینم،مادرم میگوید غذایت را بخور پسرم،بعد من در فکر غذا خوردن یا نخوردن سولماز،هزاران بار گل های سرخ دور بشقاب را میشمارم.
پدرم میگوید حواست کجاست پسرم؟پدرم نمیداند که حواس پسرش جا مانده در کوچه پس کوچه های میرداماد،درست کنار دختری با گیسو های پریشان و پیراهن بلند که گل های بهاری بر روی آن نقش بسته است.
استاد من هر روز محتاج تر از دیروزم،
محتاج دختری که این روز ها کتانی به پا میکند و با خنده ای شیرین که خدانگهدارش باشد،تمام ولیعصر را با من همقدم میشود.
میدانم این ها را که نوشتم تفسیر عشق نیست،اما هرچه که هست،دلیلی شده بر حال خوب این روز های من...
چند سالی از آن امتحان ادبیات گذشت،
همین دیروز بود که اتفاقی استاد محمدی را در یکی از محافل ادبی دیدم.
دوباره طبق عادت همان سال ها دستی به بینی اش کشید و سپس سر خم کرد و آرام در گوشم گفت:
از تفسیر عشقت چه خبر؟
خنده ای بر روی لبم نقش بست و گفتم:
تفسیر عشقم به همراه دخترمان در خانه منتظرم هستند.
#مهران_قدیری
#پیشولک #داستان
مراقب شروع به پخش برگه های سوال کرد.سوال ها را یک به یک خواندم و گذشتم.انگار تا به حال هیچوقت چنین درسی را نخوانده بودم.استاد ادبیاتمان آقای محمدی با آن چهره معمولی که عادت داشت سر کلاس هرچند دقیقه یکبار دستی بر روی بینی اش بکشد،سوال آخر را خارج از درس داده بود و نوشته بود عشق را تفسیر کنید،مقابلش هم یک عدد ده به نشانه ده نمره داشتن گذاشته بود.
من نه میدانستم عشق چیست و نه تفسیرش را بلد بودم،از طرفی هم تنها راه نمره گرفتنم همین یک سوال بود.
شروع کردم به نوشتن:
نمیدانم عشق است یا یک دوست داشتن ساده،اما هر بار که به چشمان سیاه ویران کننده سولماز نگاه میکنم،دنیایم قشنگ تر میشود.
تا قبل از آشناییمان نمیدانستم که آدم ها میتوانند در چشمان کسی هم غرق شوند،اما این روز ها غرق آرامش چشمان سولماز میشوم.
هر بار که دستان تو پر و گندمی رنگش که همیشه ی خدا بوی گل یاس میدهد را در دستم میگیرم،هوش از سرم میپرد و جهانم مملو از بودن میشود.
استاد نمیدانم این ها را که نوشتم نمره دارد یا نه؟اما به هنگام صدا زدنم، میم مالکیت را که به انتهای نامم اضافه میکند،درونم انقلابی رخ میدهد...
سر سفره که مینشینم،مادرم میگوید غذایت را بخور پسرم،بعد من در فکر غذا خوردن یا نخوردن سولماز،هزاران بار گل های سرخ دور بشقاب را میشمارم.
پدرم میگوید حواست کجاست پسرم؟پدرم نمیداند که حواس پسرش جا مانده در کوچه پس کوچه های میرداماد،درست کنار دختری با گیسو های پریشان و پیراهن بلند که گل های بهاری بر روی آن نقش بسته است.
استاد من هر روز محتاج تر از دیروزم،
محتاج دختری که این روز ها کتانی به پا میکند و با خنده ای شیرین که خدانگهدارش باشد،تمام ولیعصر را با من همقدم میشود.
میدانم این ها را که نوشتم تفسیر عشق نیست،اما هرچه که هست،دلیلی شده بر حال خوب این روز های من...
چند سالی از آن امتحان ادبیات گذشت،
همین دیروز بود که اتفاقی استاد محمدی را در یکی از محافل ادبی دیدم.
دوباره طبق عادت همان سال ها دستی به بینی اش کشید و سپس سر خم کرد و آرام در گوشم گفت:
از تفسیر عشقت چه خبر؟
خنده ای بر روی لبم نقش بست و گفتم:
تفسیر عشقم به همراه دخترمان در خانه منتظرم هستند.
#مهران_قدیری
#پیشولک #داستان
۱۹.۷k
۰۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.